حق پادشاهی
هفته آخر زندگی حبیب الله کلکانی/ پرده اول صحنه اول/ طبقه اول سرای فتح محمد خان زندانبان زمان پادشاهی امیرحبیب الله سراج در لب دریای کابل. امیر حبیب الله کلکانی و سیدحسین چاریکاری حوالی ساعت ده شب از کوهدامن به کابل آورده شده اند و در اتاق طبقه اول تحت نظارت اند. هوا سرد است. امیرحبیب الله چپلی هایش را درگوشه ای گذاشته و یک کمپل درشت عسکری به رنگ رشقۀ تیره را به دور خود پیچانیده است. واسکت سبز رنگ مخملی پوشیده است. پیراهن وتنبان سفید و چین خورده به تن دارد؛ ...
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بازیگران:
1. امیرحبیب الله کلکانی - پادشاه اسیر
2. سیدحسین - نایب السلطنه امارت امیرحبیب الله کلکانی
3. سردار محمد نادر - پادشاه برسر اقتدار
4. سردار هاشم خان - برادر سردار محمد نادر
5. سردار شاه محمود - برادر سردار محمد نادر
6. شریف خان کنری - یاور سردار محمد نادر
7. شیرجان خان صاحب زاده - صدراعظم ووزیردربار امارت حبیب الله
8. محمدصدیق خان صاحب زاده - سپه سالار امیرحبیب الله کلکانی
9.. عطاء الحق خان صاحب زاده – وزیرخارجه امارت حبیب الله
10. عبدالغنی «غندمشر» - نایب سالار حکومت نادری
11. سرور خان ارغنده وال - حاکم ولایت خوست
12. جانباز خان نایب سالار - فرمانده محافظان
13. میراحمدمولایی - معاون جانبازخان
14. دوست محمد خان - کندک مشر محافظان ارگ
15. عبدالغنی - قلعه بیگی ارگ
و ... عمله وفعلۀ دربار و لشکر قبایل
پرده اول
صحنۀ اول
طبقه اول سرای فتح محمد خان زندانبان زمان پادشاهی امیرحبیب الله سراج در لب دریای کابل. امیر حبیب الله کلکانی و سیدحسین چاریکاری حوالی ساعت ده شب از کوهدامن به کابل آورده شده اند و در اتاق طبقه اول تحت نظارت اند.
هوا سرد است.
امیرحبیب الله چپلی هایش را درگوشه ای گذاشته و یک کمپل درشت عسکری به رنگ رشقۀ تیره را به دور خود پیچانیده است. واسکت سبز رنگ مخملی پوشیده است. پیراهن وتنبان سفید و چین خورده به تن دارد؛ اما پاچه های تنبانش تا نیمه ساق پا ها به بالا کشیده شده. لنگی کوچک نیم شمله بدون فش به سر دارد. ریش و بروت کوتاه و به هم پیوسته، کم وبیش به شیوه بلوچ ها، صورتش را پوشانیده است. رشته موهای سفید، به طور پراکنده در انبوهه موهای دو سوی دهانش تافت خورده است. نگاه هایش خالی از دپلوماسی وتشریفات گاه به سوی سید حسین وگاه به در اتاق خیره می ماند.
سیدحسین دراز کشیده و روی یک آرنج به شکل نیم خیز به سخنان حبیب الله گوش می دهد.
حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) این دفعه افسقالی به دست شما... قرآن را ماچ کرده، آمدیم به دربار نادرخان...تا خدا چه کند! از شب تا حال، درین فکر هستم که فرقه مشر و عطاء الحق خان و دیگران را کجا برده باشند!
سیدحسین: درهمین گردو نواح تقسیم شان کردند. این تعمیربسیار کلان است.
حبیب الله کلکانی: بابو درکدام اتاق است!؟
سیدحسین: ( با شوخی) حاضر باش زلمی خان منگل را می گویی؟
حبیب الله کلکانی: سگ سیدجعفر را می گویم. درنظرم مثل شاطرک معلوم شد. در راه گفتمش که بابوخان، هرطرف خیز نپر که خون همه ما به گردنت نیفتد!گفت؛ خاطرجمع باش... مرد پیش مرد سرخم می کند؛ نه پیش هرللو وپنجو!
سیدحسین: هرکه نوکرطالع خود باشد. جنگ وزدن تیرشد؛ نادرخان به آدم بهادر های مثل ما وشما ضرورت دارد!
حبیب الله کلکانی: من به تو حیران هستم. از کابل که برآمدیم، بسیار قاپ وقرت داشتی و هرطرف خط روان می کردی که کابل را دو باره به زور شمشیر می گیریم. چند روز بعد، یک دم روی گشتاندی. مگرآخرکاردردست خداست آغا. درگپ بند ماندیم ... فهمیدی؟ دروازه پشت سرت بند و بی خار طرف چت سیل داری!
سیدحسین: لالا ... خودت هم چندان دلگرم نبودی که باز شمشیر کنیم. امیرتو بودی یا من؟ گاهی طرف خواجه بابو سیل می کردی، گاهی طرف هیأت نادرخان. چرب زبانی های شاه محمود خان و مجددی خیل خوشت آمده بود. به گفته مردم، « توکل با خدا کردیم و در دریا زدیم»... ما کار خود را کردیم. سیل کن خدا چه می کند.
حبیب الله کلکانی: این قدر نفر چرا جمع است؟... ازین گوشه سیل کن... نفری تفنگ دار سر دیوارها قطارک شده اند... ازچی خاطر است؟
سیدحسین: تنها ما و شما نیستیم. ولس جمع است.
حبیب الله کلکانی: در یک خانه، این قدر ولس... تفنگ دار، چه گپ است؟ توی است یا سنتی؟
سیدحسین: لالا میدان را که باختی... حریف را از دست نده... فهمیدی؟ به حرمت کلام خدا لفظ وقول کردیم ؛ دیگر چه چرت بزنیم!
حبیب الله کلکانی: تو باختی سیدحسین! من درکلکان درغم جمع کردن عسکر و سلاح و مردم شدم. تو از پشت با نادر شاه تار دواندی. خدا مرا زد که گپ های چند پت گردن را قبول کردم. حالی چه جواب می دهی؟ شکست بدچیز است. مادربچه اش را به دشمن می فروشد و برادر، برادرش را...
سیدحسین : لالا این طور نگو، سرما پیش قدم هایت... فهمیدی؟ هرجا باشی، مرد هستی دست ما در دستت... درگور هم پیش ما خادم دین رسول هستی، فهمیدی؟
حبیب الله کلکانی: والله قسم اگر در فکر خود باشم آغا... غیر از سر زنده شما مرد ها که یک دوره خوب زدیم و از یک سر اوغانستان تا به دیگر سرش شانه به شانه شمشیر زدیم، چیز دیگر نمی خواهم... آدم یک دفعه می میرد نه صد دفعه!
سیدحسین: کارما شدنی است... ببین؛ چند روز بعد باز فرم ونشان سرشانه های ما نصب می شود یا نی! مردی این است که وقتی شکست خوردی، به کسی که ترا شکست داده مثل مرد بگو که: پرتوچکته... شیر مادرواری حلالت...
حبیب الله کلکانی: عجب است والله. به کسی که میدان راباخته وتسلیم شده، فرم ونشان نمی دهند. به کسی فرم ونشان می دهند که شمشیرش درمیدان جنگ برقک می زند. درخواب هستی آغا! ما را بازی دادند. ازدست شما وچند نامرد میدان گریزبازی خوردیم. سوغاتی های نادرخان و گپ های لشم سردارذکریا و شاه ولی خان پیش چشم تان را گرفت.
سیدحسین: لالا بیا که خدایی بگوئیم. صحیح یادم است که کار از دست خودت خراب شد. شاه محمود خان شش تا قرآن شریف را از دست شریف خان گرفت و طرفت پیش کرد. گفت درست است که برادرنادر خان هستم و چند روز جنگ کردیم. مگر من دستیار و خدمتکارت بودم وحالی هم همراه چند آدم کلان پیشت آمده ایم که حق نمک را ادا کنیم و پیغام برادری و جورآمد را برای تان آورده ایم. قبول کردی و ما هم پشتت روان شدم. حالا هم بدون رضایت ما وتو، نه پادشاه گذاره کرده می تواند نه وزیر. غیرازین، قسم کردیم شانه به شانه یکدیگر خدمت می کنیم!
حبیب الله کلکانی: آغا... گپت به یک حساب صحیح؛ مگر به حساب امروز، نمی چلد... از دیشب که یک رقم بدو بدو و سیل کردن های نفری دور و پیش شروع شده، مرا به چرت انداخته. ما آزاد هستیم، بخیز یک قدم از اتاق بیرون برو که چه می گویند. اگر مهمان هستیم، ( من که می بینم) کار و کردار میزبان ها بی رقم است...همان لنگی دار را سیل کن، از اولین ساعتی که این جا آمدیم، تفنگش را به سوی کلکین ما گرفته است. چشم خود را هم از ما دور نمی کند... در همین باره چه می گویی؟
سیدحسین: نشنیدی جانباز خان گفت اعلیحضرت امر کرده که امنیت مهمان ها گرفته شود. گفته که درین شب وروز ها، وضع شهر خوب نیست... می فهمند با ما و شما چه رقم رفتار کنند. ما و تو کم آدم نیستیم لالا... قدر شمشیر زن را شمشیر زن می داند نه ... زن!
حبیب الله کلکانی: این طور گپ می زنی فقط نادر خان بچه «دادیت» باشد...آغا. به حساب یاری و اندیوالی، من خاک پای تان، مگر این کاری که شما سررشته کردید، والله اگر کسی پیدا شود که یک روز سرقبر ما یک سوره بخواند. سردیگران من حساب نمی کردم. مگر روز آخر از رفتارتو وچند تای دیگر، بوی نامردی وبی وفایی می آمد.
سیدحسین: من تا دم آخر با شمشیر لچ پهلویت ایستاده بودم. حالا هم درپهلویت کیست؟
حبیب الله کلکانی: راست نمی گویی آغا...حالا مجبور هستی درپهلویم باشی. جای دیگری رفته نمی توانی. درمجلس آخری همراه شاه محمودخان و روی دارها، تو چرا با فضل عمرمجددی در بیرون دروازه ارگ جبل السراج گوشکانی کردی؟ بعد ازآن، با نفری نادر دور ازچشم من و دیگران را خبرکنی، مجلس کردی. درمجلس تو چه گفتی وآن ها برایت چه گفتند؟ مجلس پت و پنهان به چه معنا بود؟
سیدحسین: فیصله کل بود لالا... گپ را سرمن چپه نکن. شب اول که هیأت خط نادر را برایت داد، بین تو و نادر خان جورآمد شد، گپ خلاص شد و یکجایی دعا کردیم. حالی که این جا بندی مانده ایم، بهانه گیری داری؟
حبیب الله کلکانی: فیصله کل چه بود؟ ملک محسن و خواجه بابو و خودت افسقالی را به دست گرفتید... خودت تان بریدید، خود تان دوختید. به خاطری که قول اندیوالی را خراب نکرده باشم، سر دست تان دست ماندم و قرآن را به چشم کشیدم... اگر یادت باشد گفتمت که نکن آغا... با این مردم از سر اوغانستان تا دیگر سرش جنگ کردیم وخون بین ما ریخته. خوب فکر کنید... بعد سر یک قول و قرار دعا کنیم که خدا هرچه کرد می کند.
سیدحسین: چه چاره بود لالا؟ مردم درغم نان و گور کردن مرده های شان و ما بازهم فکر گرفتن کابل را می کردیم؟ یک دفعه گرفتیم چه کردیم که بار دیگر سررشته جنگ می گرفتیم... ملا و مولوی و خان و ملک همه شان یک گپ می زدندکه برادرها کار را بی جنگ حل کنید... حالا آمدیم بی جنگ تسلیم تقدیر شدیم...درملک ما وشما هم آدم های چالباز وبی غیرت کم نیست.
حبیب الله ککانی: چپ باش آغا... گفتنش خوب نیست... فایده هم ندارد... خودت همین که ازمزار رسیدی درجبل السراج... عوض این که مردم را برای یک فیصله مردانه جمع کنی، یک رنگ گفته می رفتی که چرا از کابل گریختید... برادر زور که آمد آدم یک منطقه را می ماند به حریف... جای خالی می کند که دو باره خیز بگیرد...من ازهمه راز های تان خبردارم. تو برادرت، سیدحسن را چرا پیش نادر روان کردی؟ به من گفتند که سیدحسین بیعت کرده، تو چه خود را محکم کرده ای. نگو که نی، مجددی خیل درارگ جبل السراج گوشه گوشه به من رساند که سیدحسین به نادر بیعت کرده است.
سیدحسین: لالا غیر از تو کی مردم را جمع می کرد؟ ماندی که هرکس هر سو تیت وپرک شوند...من تابع امرت بودم وهستم. خودت دهان دیگران را سیل داشتی! اولش خودت... لالا، چرا رضایت دادی که هیأت دشمن که درجلسه کلان های حکومت ما بنشینند وقرآن را پیش چشم مردم گرفته، تیززبانی کنند. شاه محمود خان راخودت گفتی که مسأله را لویه جرگه فیصله کند. خودت نگفتی؟ بعد ازآن، یکی ازمجددی ها قرآن شریف را باز کرد و انگشت خود را روی مهرونشان نادرگذاشت وگفت که این قسم به کلام خداو ... خط نادر را هم از جیب کشید و به طرف خودت سیل کرد که: نادرخان گفته که بین ما وشما کلام خدا فیصله کند. منصب ومقام هریک ازشما پیش حکومت محفوظ است وبرادران وعلمای دین پیش شما آمده اند. درخط نادر نوشته بود که وضع کابل حساس است وگرنه خودم سر دسترخوان شما مردم می آمدم و یکجا دعا می کردیم.
حبیب الله کلکانی: شما کی مرا به بیردی گفتن ماندید!؟ هرکدامت آب را خت می کردید که والله یک کاری شود که دیگر مردم در بلا گرفتار نشوند... زور کم قهر بسیار وازین رقم گپ ها... همین که در چهار طرف چیزی کم یک سال زدیم و جنگ کردیم و لاتی ها و دیوث ها را جزا دادیم، غیر از زور ... چه نامش رامی گذاری؟ آغا ... همین که خودت چپ وراست کار می زدی که خیال کلانی وامارت هم در سرت بود... من خوش بودم کسانی که مردانه با من ایستاده شدند، جای مرا بگیرند... تا این مردم زیر دست نشوند... آخرش از زیرپلو تان ملی برآمد. یک دم فیصله کردیدکه یالله گفته می رویم پیش نادرخان... که بعد ازین دسترخوان آدم کشی جمع شود...
سیدحسین: هی لالا... یک سیب را بالا بیانداز... تا وقتی به زمین می رسد، چند ملاق می خورد... پیش ازخدا چه گپ بزنیم... خیر بنده را خودش نمی فهمد.
حبیب الله کلکانی: آغا... حساب تو و خواجه بابو را نفهمیدم... کسی که تاج و تخت طلب باشد، خودش را دست و پای بسته به دشمن تسلیم نمی کند...تو نبودی که مرا ملامت کردی که کابل را به آسانی رها کردی!؟
سیدحسین: آن وقت مرا جذبه پیچانده بود، لالا. خورد و کلان قوم تو را می شناسند که سرت مثل شاخ برنتی بالا است... فهمیدی... ما هرچه گفته بودیم، تو باید کلانی را درست خود می گرفتی. حالا چه فایده که درین گوشه اتاق، مثل زن ها بگومگو کنیم. مثل مرد جنگیدیم و حالا هم گردن خود را بلند می گیریم هر چه از دست شان می آید، درحق ما صرفه نکنند.
حبیب الله کلکانی: آغا هرچه بگویی گپت در دلم نمی نشیند. با گردن نرم هیچ کاکه گی نمی شود. دوره ختم شد. مگر تشویق دارم که خدای ناخواسته... این مردم کاکه گی مردم ما را خراب نکنند. ما وتوو ملک محسن چهارصباح کله شخی کردیم و هرچه که سرما بیاورند، دردی ندارد، مگر بچه های صاحب زاده و خلق خدا که درهیچ مصیبتی ما را ایلا ندادند، چطور می شوند؟ تو باید مرد ونامرد با بشناسی. سیدجعفر خم چشم را آوردی دردفترامارت. ما درغم جنگ ومشکلات، او هرطرف کار می زد.درد دل من این است که چند نامرد را درچوک چاریکارمیخ نکردم.
سیدحسین: اگر به حساب نامرد ها می رسیدیم، جنگ نادر خان یک طرف می ماند. سیل کن ما و شما از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم؟ چشم های من وتو، بسیار مرد ها و نامرد ها را دیده است. چه پت کنم؟ سید جعفر به طرفداری از نادر خان گپ می زد و نفرهایش را درکابل مهمان نوازی می کرد. از گذشته هرچه بگوئیم، بی فائده است... وقت آمدن به آمدن صدیق خان راضی نبودم. صدیق خان مسکین با پای زخمی چطور کند!
حبیب الله کلکانی: ما وتو که آمدیم، یک راهی... جایش نبود که بچه های صاحب زاده را هم بیاوریم و خلاصه هیچ سری درشمالی نماند که از مردم خبرگیرایی کند.
سیدحسین: خدا خانه خواجه بابو را خراب کند...توبگویی که عقلش را پیش دهان گاو انداخته که بخورد!
حبیب الله کلکانی: من که سیل داشتم، بسیاری تان پیش مجددی و زلمی منگل چاپلوسی می کردید... این طور گپ می زدید که فقط موتر تیار کرده اند که پشت عروس بروید... آغا، کاکه گی درین نیست که به خاطر چرک دنیا ویگان خانه و باغ تان درکابل، یک دم تکبیرگفته دعا کردید که میرویم درحکومت نو...
سیدحسین: خودت رضا دادی لالا...
حبیب الله کلکانی: از دست شما... درمیان چهار تا مرد، زاغ واری تنها بمانی، چه می کنی؟ این مردی نبود که سال ها یک جا بودیم و حالا که اکثری دوست ورفیق روز های بد، یک چیزی را فیصله می کنند، من پایم را ناحق بند کنم که نی...
سیدحسین: کل گپ فیصله ما وشما نبود... دله ودیوث درین زمانه کم نیست... هزار رقم گپ انداخته بودند در دل مردم... ما و شما سرکابل جنگ داشتیم؛ خبر نداشتیم پشت سرما چه گپ است...
حبیب الله کلکانی: وقت شکست و گریز وگریز، ملا ها ومولوی ها هم مرا پجانه کردند... این طایفه دروقت حساس، خود را درمیان گپ می اندازند وروایت می کشند...
سیدحسین: لالا... سروصدا در گوشت می آید؟
حبیب الله کلکانی: در چرتش نباش... دیگر هیچ چیزی به ما وتو و ملک محسن تعلق ندارد. حکومت از خودشان، کاراز خود شان. چشم به راه باش خدا چه می کند.
سیدحسین: اول که ازموتر تا شدیم، هزارنفر جنوبی وال دور وبرما را گرفتند. همان لحظه معلوم شد که گپ تغییر کرده... مگر ما بندی نیستیم!
حبیب الله کلکانی: اگر آزاد هستی، برو به حویلی!
سیدحسین: آن بروتی گفت که اعلیحضرت شما را پیش خود می طلبد. بین ما مصلحت خواهد شد!
حبیب الله کلکانی: بروتی کی است، نامش چیست؟
سیدحسین: جانباز خان!
حبیب الله کلکانی: والله در نظرم آدم خم چشم معلوم می شود. کسی که چشم خود را خم گرفت، به گپش عقیده نکن! منصبدار سفید چهره... نامش چیست؟ آه... میراحمد خان... میراحمد... جلد وگپ فهم است... مگر حساب خداوراستی...تاحالی دربین شان، مرد زدنی ندیدم...
سیدحسین: دیشب میراحمد خان یک زنگه رساند که انشاءالله اعلیحضرت در باره تان تصمیم می گیرد. گفت که اعلیحضرت هنوز هم در منزل بالا تشریف دارد و تمام شب درین باره با نفر های خود گپ می زد.
حبیب الله کلکانی: بیروبار از همین خاطر است! می گفتم که این ها در دسترخوان مردی کلان نشده اند... ما و تو را درین حالت دریک اتاق مثل اتاق سرای انداخته اند و خود شان در بالا دربار جور کرده اند! صبح که به وضو رفتم، صدای بروتی می آمد که نفر ها را می گفت که آماده باشید که نفری طرف ارگ حرکت می کند...
سیدحسین: لالا... چه چشم تنگی کنیم... حالا دوران شان است که کش وفش کنند. دوره ما وشما پوره شد.
حبیب الله کلکانی: ازین رقم گپ های دیوثی بدم می آید، آغا... مثل مرد گپ بزن. خیراست که درچنگ شان هستیم... چرا دوره کش وفش وکاکه گی ما پوره شود؟ چرا نمی گویی که ما وشما سال پر در جنگ جنوبی مصروف، وچهار تا آدم های مگت وبی خایه، خس خوری کردند ونام ما را خراب کردند...
سیدحسین: کنایه نزن لالا... حالا گذشت... دعا کن خدا بعد ازین چه می کند!
حبیب الله کلکانی: آغا... ابراهیم جرنیل هم درجمع ما وشما آمد؟
سیدحسین: خیال کرده اند چوکی و مأموریت بخش می شود، ما چرا پس بمانیم!
حبیب الله کلکانی: دیشب فکرت بود که نادر خان هیچ گپ تلخ و ترش نگفت. یک رنگ می گفت تقدیر این طور کرد وتقدیر کارش را می کند وازین گپ ها... مگر هاشم کوسه درپهلویش یگان پتکی می داد که وطن خراب شد وخدا برخاینان سخت می گیردو...
سیدحسین: خدایی بگوئیم... خود نادر خان بسیار خلق خوش کردو هیچ در روی خود نیاورد که ما وشما یک سال جنگ و دشمنی کردیم... هیچ!
حبیب الله کلکانی: آغا... هرچه نباشد، اولاد مسلمان است... کلمه گوی دین اسلام است... درگپش ایستاد است... درکتاب خدا مهر کرده... هرچه بود بین ما صلح وصلاح شده.
سیدحسین: لالا... کار پادشاهی را ما و شما دیدیم که چقدر سخت است. هرچه کوشش کنی، مردم گپ های تاو بالا می زنند. یادت هست؟ روزهای اول که امان الله خان گریخت، دم ما راست نشده بود که مردم ازهرقوم وقبیله می آمدند... گله گذاری، یکی می گفت، مسجد به ما جورکنید؛ کسی دعوای زمین پیش می کردو بسیاری شله گی داشتند که ارگ را به ما نشان بدهید.
حبیب الله کلکانی: نادرخان هم همین رقم گپ ها را یاد کرد. گفت شما چند روزی دم بگیرید که ما هم از بگیربگیر مردم خلاص شویم بعد می بینیم خدا چه می کند!
سیدحسین: فکرت بود که شاه محمود خان چشم درچشمت نمی زد. سخت نامردی کرد نی؟ به این خاندان نه تو بدی کردی نه من... حتا که شاه محمود را دستیارت گرفتی که مار آستین شد.
حبیب الله کلکانی: والله نامرد آدم است... چند لک دادمش که ببر به نادرخان... پیسه را برد وخودش نیامد. آدم بی اعتبار است. آغا... سیل کن... ناموس شان را نگاه کردیم و هزار خدمت... پاس نان ونمک درکله شان نیست...
سیدحسین: عمر شان در فرنگ تیر شده. قصه های شان را از وزیردربار شنیده باشی!
حبیب الله کلکانی: گمش کن... این ها که درپس دیوارهم راه بروند، می شناسم کدامش راه می رود. از میراحمد خان پرسان کو صدیق خان درکدام اتاق است... پایش زخمی است و به خدمت ضرورت دارد...
سیدحسین: بچه صاحب زاده بزن بهادر است... سرش دل نسوزان...در قدرت یک جا بودیم، تا آخر باید دست یکدیگر را ایلا نکنیم...
حبیب الله کلکانی: وقت نان است... پیش از رسیدن قروانه یک وضو کنیم!
درین حال صدای میراحمدخان از دهلیز به گوش می رسد.
سیدحسین: صدای پایش نزدیک شد...
میراحمدخان در را می گشاید:
میراحمدخان: ( خطاب به یک ملیشه لوگری) به مهمانان نان رسانده اید؟ ( روبه حبیب الله کلکانی):
سلام علیکم! بچه ها خدمت تان را کرده اند؟
حبیب الله کلکانی: خدمت ما را بمان... به دوستان ویاران ما نان و آبی داده اید یا نی... یکی شان زخمی است و احوالش را ندارم!
میراحمدخان: خاطر جمع باشید... همه تان مهمان اعلیحضرت هستید...
حبیب الله کلکانی: به نادر خان بگو ما در دستت هستیم مگر با اندیوال ها و مرد هایی که در خیر وشر با من بوده و حالا پیش شما آمده اند، بی قدری ونامردی نکنید...
سیدحسین: ( روبه حبیب الله) لالا... عذر وزاری به تو نمی زیبد... عذر به درگاه خدا زیب دارد...این ها چه سگ هستند؟
حبیب الله کلکانی: ( خشمگین) آغا... یگان دفعه بسیار خام گپ می شود. من مرد عذر وزاری هست؟ برابردهانت گپ بزن. تو به من گپ یاد میدهی... طایفه خیرات خور؟ تو از دل من چه میفهمی!
سیدحسین: لالا... زبانم را شورنده... با این مردم مثل خودشان گپ بزن!
میراحمدخان: من فقط به خدمت شما وظیفه دار شده ام. همه فضل خدا صحیح و سلامت درهمین گوشه وکنار هستند.
حبیب الله کلکانی: غندمشر... از تو سوال دارم... همین قدر نفری گردیزی را چرا این جا جمع کرده اید؟
میراحمدخان: به من تعلق ندارد. من منصب دارتحت امر هستم.
سیدحسین: راست می گوید... لالا!
میراحمد خان: ( به عقب نگاه می کند) نان تان را از ارگ آوردند، نوش جان کنید.
حبیب الله کلکانی: نایب سالار را بگو که نان یک جایی مزه می دهد. انتظار هستیم یک جا بخوریم!
میراحمدخان: می گویم!
سیدحسین: لالا... تو به راستی خود را مهمان فکر کرده ای!
حبیب الله کلکانی: مهمانی ومیزبان ندارد... نان به دور دسترخوان یک جایی خورده شود، خوب است!
سیدحسین: آن ها مقام اند لالا!
حبیب الله کلکانی: درین کار، مقام وبی مقام چه معنا دارد آغا؟ ازین رقم سرسبیل ها ما وتو کم دیده ایم؟ یادت می آید که ما و تو تنهایی نان خورده باشیم؟
سیدحسین: سرشان خبرنباش... لالا، بیا یک لقمه نان است، بخوریم. پس گپ های زیاد نگرد!
حبیب الله کلکانی: درنظر تو... سرشان خبر هستم؟ شما پیش دهن من جوجو کردیدکه برویم کابل... خلقم را تنگ نکن طایفه سعید!
میراحمدخان: ( باچشمان گردشده) نایب سالار صاحب ریزش دارد، پرهیزانه می خورد... شما نان بخورید!
سیدحسین: ( روبه حبیب الله) نگفتم؟
میراحمدخان: رفقای تان را با شما یک جا می کنیم!
حبیب الله کلکانی: بی شک! سرت بالا باشد غندمشر!
سیدحسین: شروع کن که یخ می شود!
حبیب الله کلکانی: چطور نیامدند با ما نان بخورند؟ ریزش هم درجمله مریضی حساب می شود؟
سیدحسین: گپ شان کلان است لالا... گپ می زنی که فقط این ها را نمی شناسی...
حبیب الله کلکانی: آغا...خدا عاقبت را به خیر کند!
سیدحسین: درین دنیا سرت که پیش کسی خم نبود، همه چیز است... سرما پیش شان خم نیست؛ دست شان تا لندن خلاص!
حبیب الله کلکانی: با این گپ ها دلت را آب نده ... اگر بسیار زدنی بودید، چرا خود را ومرا به این جا کشاندید؟ حساب چند تای شما را من نفهمیدم. نانت را بخور!
جانباز خان بعد از صرف غذا وارد می شود:
جانباز خان: نان وچای نوش جان کردید؟ بنشین حبیب الله خان... بنشین سرنان هستی. توهم بنشین... نوش جان کنید!
حبیب الله کلکانی: نایب صاحب، این طرف بالا تیر شو!
جانباز خان: آرام باشید، آرام باشید... من وظیفه دار هستم.
حبیب الله کلکانی: نایب صاحب مثل این که از نان خوردن با ما نفرت داری؟
جانبازخان: نی به خدا... مریض هستم!
سیدحسین: ( برافروخته) چند روز پیشتر ما هم از نان خوردن با اشخاصی مثل شما پرهیز می کردیم!
جانبازخان: جای مجادله نیست سیدحسین خان... شما هم خوب می کردید، من هم خوب می کنم!
حبیب الله کلکانی: نایب سالارصاحب از خاندان محترم است... شاید عذری داشت!
سیدحسین: ما می فهمیم!
حبیب الله کلکانی: نایب سالارصاحب! از خودت یک سوال دارم!
جانبازخان: بگو حبیب الله خان!
حبیب الله کلکانی: من خوب پادشاهی کردم یانی؟
جانبازخان: ( بعد ازمکث) خودت خوب پادشاهی کردی اما اطرافیانت را اداره نتوانستی، ملت از شما متنفر شد.
حبیب الله کلکانی: ( به خنده می افتد) آیا پدرم پادشاهی کرده بود یا اجدادم؟ مشک سقاوی پدرم هنوز آویزان است. همین قدر کردم خانه ام آباد. به قول کابلی ها، من آدم بی سواد همین کردم که توانستم، بسیار است!
جانباز خان: ( بی میل) راست می گویی!
حبیب الله کلکانی: از زبان ملا شنیده ام اگر به نام کسی خطبه خوانده شود، اگرچه یک دفعه باشد، هرقدرجرم کلان داشته باشد، از قصاص معاف است. نظر خودت چیست؟
جانباز خان: این مسأله را نمی دانم؛ همین قدر می دانم که کسی شما را قصاص نمی کند.
حبیب الله کلکانی: بی شک نایب سالار... مگر من هم می فهمم که نادرخان مرد آدم است. مرا مانند نوکر خود به کار بیاندازد. به دم کفر بفرستد تا دروازه صندل را از ملک های کفر بیاورم. خدمت وطن می کنیم. ما عسکرتان. قومانده کنید که حساب مملکت را معلوم کنیم!
جانباز خان: سپه سالار صاحب می فهمد مصلحت ملک در چه است!
حبیب الله کلکانی: دروقت پادشاهی من سفیر های خارجه می آمدند. خود را به زمین می انداختند وبه لفظ خود چیزهایی می گفتند که نمی فهمیدم. آدم های چولر که همراه شان می بودند، به من می گفتند که دعا گویی می کنند. من گفتم به این کافر ها بگوئید دعاگویی برای شما لازم نیست. ماشین خانه و تفنگ وکارتوس زیاد بدهید که ما بسیار پس مانده ایم. می گفتند بسیارخوب.
سیدحسین: لالا این گپ ها چه فایده می کند؟
جانباز خان بیرون می رود.
ادامه دارد
منابع استنادی:
1. زمامداری امیرحبیب الله کلکانی/ نوشته دکترخلیل وداد بارش
2. سرنشینان کشتی مرگ / خاطرات مرحوم عبدالصبور غفوری
3. افغانستان درمسیر تاریخ ( جلددوم)/ اثر میرغلام محمد غبار
4. جرقه های آتش درافغانستان/ ریه تالی استیوارت
5. ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد/ اثر سیدمسعود پوهنیار
6. افغانستان؛ از سلطنت امیرحبیب الله تا صدارت سردارهاشم خان – خاطرات ظفرآیبک
7. حقیقت التواریخ - اثرمشترک حضرت علامه عبدالحق مجددی ودکترفضل الله مجددی
8. خاطرات و تاریخ ( جلددوم)/ اثر مرحوم جنرال میراحمدمولایی
9. نادرخان و خاندان او/ اثرمرحوم استاد عبدالحی حبیبی
10. ازعیاری تا امارت/ نوشته عبدالشکورحکم
11. عیاری ازخراسان/ اثرمعروف استاد خلیل الله خلیلی
12. نادرچه گونه به پادشاهی رسید؟/ نوشته سیدال یوسفزی