رمان بلوای خفتهگان، دغدغه انسان مسئله دار
آخرین جملات رمان بگونهی پایان مییابد که ناگهان تلاقی پندارهای نو و کهنه در ذیل جریانات جدید همچون چکُش بر ذهن خواننده میخوابد. اینک عصر تازه نمایان گشته است که ویژگی بارز آن گسست نسلجدید از شغل میراث داری پدران است.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
رمان «بلوای خفتهگان» نخستین اثر بلند داستانی از نویسنده نه چندان شناخته شده «محمد تقی بختیاری» است که در تابستان امسال ازسوی خانه ادبیات افغانستان درکابل به چاپ رسیده است. تقی بختیاری نویسنده این رمان درس خوانده رشته ژورنالیزم در دانشگاه بلخ است. قبل از این نیز چند داستان کوتاه از وی در برخی نشریات داخلی و خارجی به چاپ رسیده بود. بلوای خفتگان اما اولین اثرمستقل وی بحساب مـیآید که درسه صد وپنجاه ودو صفحه و طی دوازده فصل نگارش یافته است.
اگر قرار باشد خلاصه این نوشتار را درآغاز بگویم، این اثرکاری کاملا جدید و تلاشی درخور برای شناخت همان چیزیست که حس میشود اما شناخته نمیشود. رمان نویس بیشتر از هر کسی دیگر میداند و مطمئین است که کشف حقیقت غایی نه ممکن است و نه خوب. چه بسی که نفس این "امرناممکن" جوهر کار او قرار میگیرد. صورت عینی رمان، داستان تلخ جنگ، دلهره دینداری مردمان سنتی و بینوایی و بدبختی تعدادی آدمها در زمان معین و حوزه جغرافیایی مشخص (تاریخ نیم قرن اخیر)است. اما ماهیت این اثر از روایت تاریخ محض بسیار فراتر میرود.
رمان بلوای خفتهگان روایت تازه، مدرن و هوشدار دهنده از سرگذشت مردمانیست که زمان با تمام پیآمدهای اجتماعی آن در خم وپیچ درههای تمام زندگیشان راکد مانده است و سی سال پس از آن دوره که «پودر سفیدرنگ بگونه سحرآمیزی آب را به شیر تبدیل مینمود» همهی باورهای مقدس آنان با «تناقض» و «تشکیک» مواجه میگردد. این تردید نه چندان رایگان حاصل گشته و نه هم دورنمای خالی از تعارض را در پیشرو دارد. مگر نه آنست که در قلمرو خفتهگان هربلوایی بهای گزاف میطلبد. تابوت منقش با آیات متبرکه که در ابتدای رمان بدستان قدم زوار شکسته و سوختانده میشود، آغاز فروریزی پندارهای «بلاقدره» است. پندارهایی که بسان کابین مرگ بر شانه مردان جوان سنگینی میکند و این«مرموزترین اسرار سردرگم» که «دالان تاریک میان دو جهان را پر کرده است» پاشنه آشیل بلاق درهایها میباشد. در خاطره جمعی مردم این سامان ایمان در هیئت ارجگذاری به سنگ و چوب فروکاست مییابد و «قدم زوار» تنها کسی است که شاخهای بلند یک آهو را بر تارک گل دسته مسجد برمیافرازد. سی سال تنور جنگ آدمهای زیادی را پخته یا نابود کرده است و سرانجام اینک «قدم زوار» و «سید مومن شاه» که نماد دو نسل از یک قشرجامعه مورد نظر و تنها بازماندگان قریه خیالی «بلاق دره» اند، درون «غاراژدر» ُبیتوته کرده اند و از همان بالا «سید مردانشاه آخوند» را نظاره میکنند که پس از سالها باردیگر و- این بار برهمواریهای مملو از استخوان آدم - تنهی بلند بالا از نخلهای کربلا و نجف را عَلََمکش کرده است. هنوز بازار دین باوری مفرط و سنتی پر رونق است و تابلوی بیگزند مغازه سید مردان شاه آخوند بر فراز دسته چوب بلند تقدیس میگردد.
آخرین جملات رمان بگونهی پایان مییابد که ناگهان تلاقی پندارهای نو و کهنه در ذیل جریانات جدید همچون چکُش بر ذهن خواننده میخوابد. اینک عصر تازه نمایان گشته است که ویژگی بارز آن گسست نسلجدید از شغل میراث داری پدران است.
تفرد همزاد رمان است و در بلوای خفتهگان استقلال و فردیت جز با اصل «خرد باوری» دست یافتنی نمینماید. سید مومن شاه فتوای نا ثواب پدر را فاش میکند که سالها قبل زندگی قدم زوار را به جرم هیچ مصادره شرعی کرده بود. «سید مومن شاه» راه خود را یافته است و بی هیچ وسواسی طومار جنجالیترین مانیفیست سیاست مذهبی را میپیچد: ((همهی ایمانهای پیش ساخته از آن دیگرانند. المعالم فیالطریق نسخهیی از یک نوع ایمان است.))(صفه 316)
در بلوای خفتهگان روابط باز میشوند و ساختارها میشکنند اما هیچ چیز تغییر نمیکند. این رمان قهرمان محور نیست. پرسوناژهای آن از حد آدمهای عادی فراتر نمیروند و وقایع چنان زنده و رئال هستند که صحنهی عَلَم فروشی آن را همین بهار گذشته همه شاهد بودیم. در سوپر مارکیت خاتم الانبیا واقع قلعه ناظر دشت برچی چندین گونی خاک کربلا مثقال مثقال به فروش رفت و در مدت کمتر از چهل روز چوب بانگس پشاوری هژده چوچه زایید که تنها در پای یکی از آن (در جنب مکتب انگوری) گوسفندها ذبح شد و سیدمردان شاههای زمانه پول و پله بیشتر یافتند. بنابرین بلوای خفتهگان صرفا روایت براندازنده (امتناع تفکر) در ساحت (فرهنگ دینی) نیست بلکه هوشدار جدی زمانه ما نیز هست.
اگرچند بلوای خفتهگان یک برهه «نیم قرن اخیر» ازناگفتههای قریه کذایی «بلاق دره» را باز میگوید اما رویهمرفته همه مردم این سرزمین؛ از کویرهای سوختهی نمیروز تا جنگلزارهای مشرقی؛ از تپههای للمی تخارستان تا درهی تنگ اسدآباد، از طغیانهایی که ((فوارهی ایمان را در حاشیهی تکرار مساجد پنجشیر)) شکل داده اند تا محنت و جانفشانی ((خر یک چشم)) که بی آنکه خود بداند نخستین عملیات استشهادی را در جاجی به کمال رسانده، همه وهمه را در بر میگیرد. از این نظر رمان بلوای خفتهگان آیینه تمام نما و روایت استحاله جمعی انسانهای این مرزوبوم در بستر تاریخ چندین دهه گذشته است.
رمان بلوای خفتهگان با استعانت از مکتب ریالیزم جادویی در آغاز، بستری از خواب همگانی را در «بلاق دره» میگستراند. شروع رمان با این خواب احساس رخوت و رکود اجتماعی را به گونه ژرفی القا میکند. سپس افسانه گرگهای کشمیری درآمیزهی ظریف با تا بوهای مذهبی درهم میامیزد و در ادامه رنجهای تازه و نو اهالی بلاق دره که بیتردید زخم خوردهترینهای تاریخ اند با جنگ گره میخورد و به چغهسرای، پنجشیر و کابل میرسد. نویسنده در بستر رویدادهای رمان آدمها را به هم میرساند، پندارها را به مصاف هم میبرد. نارساییها را بر ملا میسازد، سیاستها را نقد میکند و در تلاش شناخت «انسان» و «جهان» همه چیز را درهم میشکند تا بتواند ابعاد ناشناخته هستی پیرامونش را کشف کند. این کاوش بگونهی یک تلاش پیگیر و دامنه دار در سطر سطر رمان بلوای خفتهگان حس میشود. بلاق دره میان سنت و مدنیت میتپد دقیقا به همان ترتیب که قدم زوار میان سایه و تصویر خویش گیر کرده است.
(( تصویر گفت: «من تبلور روشنایی و یگانه سهم تو از آفتابم.»
سایه گفت: « من همزاد توام. در تمام عمر همراه تو روی آب و خاک و روی سنگ و خار دویدهام.»
« من تمثال مکملترم. از اعصار فراتر میروم و روح زمان را از اعماق تاریخ به امروز و به آیندگان میرسانم.»
سایه فریاد کنان اعتراض کرد: « تصویر نخستین اختراع تقلب بشر بود و سخت زوال پذیر است. من واقعی ترین بدرقه طبیعت هستم. من تنها خط فنا نا پذیر میان ازلیت و ابدیتم.»
«من ماندگار ترین یاد گار زندگیام . سایه چون شبح تقدیری بیش نیست.»
«تصویر وسوسهی دروغ است. سرآدم را چرخ میدهد و او را از خودش روگردان میسازد. پس از هشتادسال یک عکس پیر مرد هنوز هم کودک است. من پا به پای آدمها بزرگ و بزرگتر میشوم.»
«اما من ره به آینده میبرم. میتوانم پشت کوهها را به بلاقدره برسانم همانگونه که یک قشلهیی از فرقه "ریشخور" را تا بلاقدره رساندهام و درون یک قاب بر پیل پایهی دخمه گِرد کردهام.»
سایه نهیب زد: «این نهایت کمال نیست، داشتن فرزندان رشید، خانه بزرگ و پر رفت و آمد، املاک وسیعتر از دارایی حاجی ملِک که از همهی بلاقدره بیرون زده باشد و اعتبار فراگیرتر از رسوخ سیدمردانشاه آخوند و نفوذ بنیادکربلایی اینها زیر سر سایه اند...)) (صفحات 50 و 51)
این مناظره روح داستان است. ما به درستی نمیدانیم چه چیزی خوب است و چه چیزی خوب نیست. عدم قطعیت ویژگی بارز این اثر است که از این حیث از نادر کارهای در میان آفریده هنری این خطه میباشد.
((«مراد سراسیمه بلند شد. صدا بلند تر گفت: «خواب بودی یا نه!»
«بلی بودم صاحب.»
جگلنشاهجان چیزی فراتر از یک فحش به او گفت: « من دروغ نمیگویم تو ولد زنا یک موش به گردنت بیاویز.»
شب که تاریکی بیشتر شود همه چیز یکسان میگردد. مراد به همان اندازه از درد به خود میپیچد که جگلنشاهجان. زمانی که زمینه مسلط سیاهی همچون شب همه چیز را فرا گرفته باشد هیچ تفاوتی نیست تا برای یکی ازین دو تمایز حساب گردد. اینان در ظلمات راه میروند، در ظلمات با هم بر میخورند و در ظلمات تلاش رؤیت اشیا را دارند. بدین سان است که همه چیز چنین یک دست مینماید. اینجا همه چیز همچون برخورد در تاریکی خیلی ساده در چند اخ و دب خلاصه میشود. یک رویداد به دیگری ختم میشود و سلسله این شبها همچنان ادامه مییابد. آفتابی نخواهد آمد تا تاریکی شب را بزداید. کو آن چشم دریدهای که از بیرون تأدیب نظامی را نظاره کنند. به همین خاطر است که درین جا آن بخش وجدان معذب تاریخ کاملا پاک گشته است. ادامه این روال همه چیز را عادی ساخته است. نظام بخاطر همه تلاشهایش که در جهت همرنگی آدمها انجام میدهد همزاد شب است. شاید به همین لحاظ هم در شب همه چیز تک رنگ است.)) (صفحات 91 و 92)
رمان بر خلاف معارف بشری ( دین، فلسفه و حکمت) هیچ قاعدهی را برای بازشناخت اشیا تجویز نمیکند جز شقه شقه نمودن «سوژه» و«پرسوناژ» تا آنجا که دیگر «خوب» از «بد» قابل تمیز نباشد و در این کاوش چنان ژرف عمل میکند که دیگر هر قضاوتی کمرنگ و لاتوجیه میگردد. بلوای خفتهگان قریب به نیم قرن زندگی آدمها را باز میگوید اما در طول این مدت هیچ قضاوتی هم صادر نمیشود. اصولا پرداخت نا متعارف به کمک استعارههای زیبا، زبان یک دست وشعرگونه در طول رمان به تثبیت شگرف لحن دست یافته است که بی هیچ جهت گیریای بار اثر را پرقدرت، تازه و صریح القا میکند. بهمین خاطر خوانندگان را صرف نظر از وابستگیها و علایق روزمرگی آنان به دنبال میکشد.
بدین گونه است که رمان بلوای خفتهگان در عین بدعت هنری و جسارت تحسین برانگیز نویسنده آن صدها حکایت گویا برای فرد فرد این سرزمین دارد. در بلوای خفتهگان هرفرد این وطن میتواند نشانهی ازخاطرات زندگیش را به تماشا بنشیند. سراسر این رمان حس خواننده را از بوی باروتهای سوخته در دره پنجشیر، طعم شیره گیاهان مشرقی، دود حشیش ننگرهار، سرمای جانسوزهزارجات، تف انارستانهای قندهار، تلخیهای جنگ و از همه مهمتر نفوذ ناپذیری سنت سخت و زمختی خرد ستیز غیرت افغانی اشباع میسازاد.
بلوای خفتهگان اثر تاریخی و الزاما رمان تلخ است که متن تغزلی آن هم نتوانسته از این تلخی جانکاه آن کم کند. بویژه برای کسی چون من که با نویسنده این رمان در یک دامن پروردهایم، این تلخی مضاعف گشته است. هر اثری که تاریخ گذشته این سرزمین را بازگوید تلخ و تراژیک میباشد زیرا سنگ و دیوارهای آن با خون و استخوان انسان عجین بوده است. تاریخ نا نوشته این کشور طولانیترین مرثیه مکتوب ناشده بشر است.
در بلاق دره هیچ امری جز برنامه سوگواری مردان و زنان را دور هم جمع نمیتواند. از نوروز و جشنهای شادی چندان خبری نیست. مردم هر سال یک بار برای ماتمی که هرگز درکش نکردهاند، دور هم جمع میشوند و آه و ناله سرمیدهند و با بردن اسمهای که نمیشناسند و شعارهایی که نمی فهمند و بر سرو صورتشان میکوبند. اما همان نخستین عاشورا در مسجد نو بنیاد بلاق دره همه بافتههای این گردهمایی را نفله میکند: ((ناگهان آواز گریه زنان ازپشت پرده وسط مسجد قطع شد. همه سرها از گریبان بدر آمدند. هردو مرد ناشناس بالاپوشهای بلندی به تن داشتند. کلاههای سلندری با آفتابگیرهای مدور. مرد دومی یخناش را تا کمرگاه باز کرد. چیزی زرد رنگ از روی شکماش روشنایی دم در را انعکاس داد. قدمزوار کمر بند عسکری را شناخت. بیخ گوش سیدمونس آخوند خم شد... سیدمونسآخوند خندهی بلند سرداد: «یاالله حواله دار صاحب بفرمایین. بسیار خوش آمدین.»)) (صفحات 71 تا 72)
سیدمونس روضهچیای که ((از ده ماه بدینسو بسیار شبها به ریاضت پرداخته و روضهها پخته کرده و هموزن همهی بخت و اقبال بلاقدره ریگ زیر زبان نهاده است.)) خیلی زود گریهی مریدان ساده دل را در پای چماقداران دولتی به تملق احمقانهی قربانی میکند. همچون دلقکی از بازی عاشوراییاش بیرون میزند و شکم گُنده ارباب را با تعظیم و خوشامدگویی ریاکارانه قِتقِتک میدهد. ارباب حقیر نیز مست از این تکریمی که هرگز در عمرش ندیده متکبر و مغرور(( با موزههای بلند چرمیشان که از آب برف تر گشته بود، در کنار سید مونس آخوند روی تشک اسفنج قرار گرفتند.)) (صفحه 72)
سیدمونس آخوند تیماردار ارباب ضاله است. دغدغه دیرین او «دینداری» برای «دنیاداری» است و از همین خاطر او همچون سلفش سیدمردان شاه آخوند، هر فاجعه و جنایت را توجیه و تأویل بالخیر میکند. پاسداران سنت سترون، تسلیم به جبرتاریخی را رضایت الله میدانند و به همین خاطر است که شیخ و شاه را در دو سوی قطار سکههای صدادار قرار میدهند. سید مردان شاه گفته است: ((صدای قدوم غازی مثل آواز سلسلهبالی در پیشانی و طوق سینه تازه عروسان شرنگس میزند. اُمرأ با معصومین علیهمالسلام همین قدر فاصله دارند که آنان درونهالهی از نور حرکت دارند و اینان در غلافی از آهن و سپر و سکه.)) (صفحه 116)
رمان بلوای خفتهگان، بازنمایی جامع از رنج هزار رنگ مردم است. روایت فراگیر و قابل تعمیم برکلیت روزگاری که خدعه و نیرنگ، تعصب و خودخواهی، جهل و خرافه پرستی بر انسان این سرزمین حکم رانده است. در این کتاب این همه است اما بلوای خفتهگان هیچ یک از اینها نیست زیرا همانگونه که در آغاز گفتیم این رمان تلاشی تازه در جهت کشف آن چیزیست که به درازای تاریخ از آن تفسیر و تأویل صورت گرفته اما هیچگاه کشف نشده، زیرا نفس تلاش در این جهت دغدغه انسان مسئله دار است؛ نه رسیدن و تصاحب آن. زیرا «حقیقت مکشوف » هر چیز میتواند باشد اما «حقیقت» نیست.