من بامدادم/ شهروندی با اندام و هوشی متوسط/ نسبم با يک حلقه به آوارگان کابل می پيوندد
شعر مدايح بي صله وصف خويش/ کابل پرس ياد و خاطره ی احمد شاملو (الف بامداد)، شاعر آزادی را گرامی می دارد!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آن که جز با خويشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از اين فرساينده تر نيست،
که پيش از آن که باره برانگيزی
آگاهی
که سايه ی عظيم کرکسی گشوده بال
بر سراسر ميدان گذشته است:
تقدير از تو گدازی خون آلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گريز
نيست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبم با يک حلقه به آوارگان کابل می پيوندد.
نام کوچک ام عربی ست
نام قبيله يی ام ترکی
کنيت ام پارسی.
نام قبيله يی ام شرمسار تاريخ است
و نام کوچک ام را دوست نمی دارم
تنها هنگامی که توام آواز می دهی
اين نام زيباترين کلام جهان است
و آن صدا غمناک ترين آواز استمداد.
در شب سنگين برفی بی امان
بدين رباط فرودآمدم
هم از نخست پيرانه خسته.
در خانه يی دل گير انتظار مرا می کشيدند
کنار سقاخانه ی آينه
نزديک خانقاه درويشان
بدين سبب است شايد
که سايه ی ابليس را
هم از اول
همواره در کمين خود يافته ام.
در پنج سالگي هنوز از ضربه ی ناباور ميلاد خويش پريشان بودم
و با شقشقه ی لوک مست و حضور ارواحی خزندگان زهرآلود برمی باليدم
بی ريشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده تر از خاطره ی غبارآلود آخرين رشته ی نخل هابرحاشيه ی آخرين خشک رود.
در پنج سالگي
باديه بر کف
در ريگ زار عريان به دنبال نقش سراب می دويدم
پيشاپيش خواهرم که هنوز
با جذبه ی کهربايی مرد
بيگانه بود.
نخستين بار که در برابر چشمانم هابيل مغموم از خويشتن تازيانه خورد شش ساله بودم.
و تشريفات سخت درخور بود:
صف سربازان بود با آرايش خاموش پيادگان سرد شطرنج،
و شکوه پرچم رنگين رقص
و داردار شيپور و رپ رپه ی فرصت سوز طبل
تا هابيل از شنيدن زاری خويش زردرويی نبرد.
بامدادم من
خسته از باخويش جنگيدن
خسته ی سقاخانه وخانقاه و سراب
خسته ی کوير و تازيانه و تحميل
خسته ی خجلت ازخود بردن هابيل.
ديری است تا دم برنياورده ام اما اکنون
هنگام آن است که از جگر فريادی برآرم
که سرانجام اينک شيطان که بر من دست می گشايد.
صف پيادگان سرد آراسته است
و پرچم
با هيبت رنگين
برافراشته.
تشريفات در ذروه ی کمال است و بی نقصی
راست درخور انسانی که برآن اند
تا هم چون فتيله ی پردود شمعی بی بها
به مقراضش بچينند.
در برابر صف سردم واداشته اند
و دهان بند زردوز آماده است
بر سينی حلبی
کنار دسته ای ريحان و پيازی مشت کوب.
آنک نشمه ی نايب که پيش می آيد عريان
با خال پرکرشمه ی انگ وطن بر شرم گاهش
وينک رپ رپه ی طبل:
تشريفات آغازمی شود.
هنگام آن است که تمامت نفرتم را به نعره ای بی پايان تف کنم.
من بامداد نخستين و آخرينم
هابيلم من
بر سکوی تحقير
شرف کيهانم من
تازيانه خورده ی خويش
که آتش سياه اندوهم
دوزخ را از بضاعت ناچيزش شرمسار می کند.
پيامها
25 جولای 2009, 02:21, توسط Sheikh Rahim Ghori
He was a Master of Persian language
25 جولای 2009, 13:30, توسط ساربان
کسی است که به من روشن سازد که "نسبم با يک حلقه به آوارگان کابل می پيوندد." یعنی چی؟
شاملوی بزرگ چی رابطه با کابل دارد؟ خواهش می کنم مرا روشن سازید.
9 آگوست 2009, 12:04, توسط دوست دار بامداد
نقل این شعر بزرگ شاملو در اینجا ناقص است. معمولا برای درک بهتر شهر عنوان شعر و تاریخ سرایش آن کمک شایانی میکند که متاسفانه هردو بوسیله کابل پرس? (احتمالا آقای میرهزار) حذف شده اند.
عنون شعر "جدال با خاموشی" است و تاریخ سرایش آن سال 1363.
و شاملو به قلم خود توضیحاتی نیز در پای شعر افزوده که مطالعه آن درک شعر را بسی ساده میسازد اما آنهم در اینجا نقل نگردیده بنا آنرا ذیلا تقدیم مینمایم:
تـوضيحـات
* بـاره به معني اسب جنگي است.
* گداز اصطلاحي است در جادوگري و همان است كه فرانسوي ها به آن Envoutment ميگويند. مشتري، تكه ناخني يا تار مو يا مژهئي را كه از شخص گرفتار توطئه به چنگ آورده تسليم جادوگر ميكند. جادوگر آن را ميان تكه موم كوچكي قرار ميدهد و از آن موم آدمكي ميسازد. اعتقاد عوام بر اين است كه چون جادوگر اوراد و عزائم خاصي بخواند هر عملي كه با آدمك انجام بدهد بر سر شخص مورد نظر خواهد آمد. مثلاً اگر سيخي به محل فرضي چشمانش فرو برد طرف در هر كجا كه باشد كور خواهد شد. يا اگر زن بارداري است كه با فرو بردن سيخ به شكمش سقط جنين خواهد كرد، و جز اينها...
* نام قبيله اي ام شرمسار تاريخ است ... - قبيله شاملو يكي از قبايل هفتگانهئي بود كه صفويها را به سلطنت رساندند. سلسهئي كه با خونريزي هاي ديوانه وار آغاز كرد، با خونريزي و جنايت و بيداد ادامه داد و سرانجام در باتلاق حماقت و بيعرضگي فرو رفت.
* لـوك نوعي شتر باركش است. شتر در فصل جفتخواهي گرفتار جنوني ميشود كه ساربانان به مستـي وي تعبيرش ميكنند. حيوان در اين حالت به دفعات چيز كف آلودهئي شبيه بادكنك سفيد را از كنار دهان بيرون ميدهد و نعره هاي خشمالودي ميكشد كه به آن شغشغه نام داده اند.
* خنازير - بر وزن سرازير- كه به آن خيارك هم ميگويند دُمل چركي آويختهئي است شبيه خيار كه در قسمت پيشين گردن پيدا ميشود و بايد آن را بشكافند يا نيشتر بزنند. علت بروز آن ابتلاي شخص به سيفليس است.
* سلاطون تلفظ عاميانه سرطان است.
شعر دو بخش دارد. در بخش اول كوشيدهام شرح حالي از خود بدهم اما اين كوشش بينتيجه ميماند. همان ابتدا، در شش سالگي، در باغ سرباز خانه شهر نظامي خـاش (در بلوچستان) ناگهان با ديدنِ اتفاقيِ مراسم شلاق خوردن سرباز بدبختي همه شادي و نشاط و بيخبري كودكيم را از دست دادم. اين را جاي ديگري هم نوشتهام. از آن پس خاطره سربازي كه از يكي چون خود شلاق ميخورد و آزار ميبرد و تحقير ميشد، خاطره جوانك محكومي كه نظام ستمگر اجتماعي از جواني و شادي هاي جواني و افتد و داني هاي جواني محرومش كرده به خشونت هاي ارتش تحويلش داده بود، خاطره موجود دست و پا بسته بياختياري كه به رو بر نيمكتي درازش كرده سربازي چون خود او بر قوزك پاها و سرباز ديگري چون خود او بر گردنش نشسته بود تا هنگام آموختن درس عشق به ميهن نتواند از خود عكس العملي نشان بدهد و درد اين وهن نيز به محنت شلاق خوردن از گروهبانش اضافه شود، خاطره جوان بيگناهي كه با هر ضربه تازيانه دهانش به نعره گشوده ميشد اما صدائي از او به گوش نميرسيد چرا كه طبل ها و شيپور هاي رسته موزيك سرباز خانه مجال شنيده شدن به صداهاي ديگر نميداد، تنها متر و معيار من براي سنجش هر مفهومي شد: اولين بار كه افسانه كشته شدن هابيل به دست برادر را شنيدم آن خاطره بيادم آمد، دوستانم كه جلو جوخه آتش قرار داده شدند، آن خاطره را به يادم آوردند، و مفاهيم دولت و حاكميت برايم در وجود كسي شكل گرفت كه هنگام تازيانه خوردن انسان با كمال ميل ماتحتش را روي گردن او ميگذارد.
بخش دوم شعر بيدار شدن در فضاي اجتماعي است و بيان تمثيليِ محكوميتي كه در اجتماع بيمار بر انسان تحميل ميشود.
25 جولای 2009, 17:20, توسط الف
شاملوی بزرگ شاعرنامدارِ پارسی گو اصلاً کابلی است. پدرکلانش در حوالی جایی که اکنون آرشیف ملی است به سر می برد و پدرش نیز. باغ شفاخانه جمهوریت در نزدیکی خانه آبایی شاملوست. اگر دولت های باهویت ملی می داشتیم آن شفاخانه و آن باغ را به نام شاملو می گداشتند. درداکه این امر از دیرها و دورها رسم حاکمان نادان افغان بوده که نامهای کوچکی چون قاتل عبدالخالق قهرمان یعنی طره باز خان را برچهارراه مشهوری می گذارند و چهار راه مولانا راکه رسماً توسط صدر اعظمان ترکیه و افغانستان نامگذاری شد به نام چهارراهی لیسه نادریه تعویض می کنند. گورِ ناصر خسرو در یمگان بدخشان را از یاد می برند وووووو....
شاملو از مادری ارمنی و پدری کابلی زاده شد. تخلصش را از ارمنیانی گرفته که تا زمان استقلال افغانستان 1919 تحت سلطه ترکان عثمانی به سر می بردند. در واقع تخلصش به مادرش برمیگردد. شاملوکه پدر و جدش در کابل زیسته بودند و درسال 1917 کابل را ترک گفتند. شاملو خودش می گوید:" آخر که ما اصلاً کابلی هستیم...مادربزرگ وپدربزرگ تادمِ مرگ لهجه کابلی شان را ازدست ندادند، آنهاحیوان را ایوان می گفتند.1"
با دریغ که دشمنان فرهنگِ همیشه حاکم بر افغانستان و ناسیونالیست های جاهل ایران این موضوع را کتمان و پنهان می کنند.
1 - از« نخستین تجربه های زیستن» نوشته شاملو
26 جولای 2009, 22:21, توسط ساربان
دوست نهایت عزیز، سپاس از شما که راه تحقیق و دانستن این سوال را برایم نشان داده و منت گذاشتید. همیشه سرفراز و کامیاب باشید