اشکی درجهنم
هوا روشن شده بود. آفتاب کم کم ازپشت کوه آسمائی بیرون آمده و یکبار دیگر با تابیدن انوار زرین خویش، بر شهرماتم زده و ویران شدۀ کابل، بدن خسته ودلشکسته ساکنین آنرا مادرانه و بدون سروصدا نوازش میداد.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
هوا روشن شده بود. آفتاب کم کم ازپشت کوه آسمائی بیرون آمده و یکبار دیگر با تابیدن انوار زرین خویش، بر
شهرماتم زده و ویران شدۀ کابل، بدن خسته ودلشکسته ساکنین آنرا مادرانه و بدون سروصدا نوازش میداد. پس
از به سرآمدن یک شب آرام وبدون درگیری، مردان مسلح مربوط به دوجناع رقیب ، در دو سوی یکی از جاده های
شهر کابل، رو در روی هم، در داخل دوکان ها، بام خانه ها و کوچه وپس کوچه ها سنگر گرفته، در حالت
آماده باش قرار داشتند. تعدادی زیادی از باشندگان محل، که روزهای قبل را شاهد گلوله باری های مکرر دو
گروه رقیب، بالای مواضع یکدیگر بودند، فرصت را غنمیت شمرده ، درحالیکه بغچه ها وبکس های از لباس
های خویش را با خود حمل میکردند، با چهره های سرا سیمه ونگران ودل های مملو از غم واندوه ، درحال
عبور از یک طرف جاده به طرف دیگر آن بودند. پیر و جوان، زن و مرد، خورد وبزرگ، همه و همه، برای
در امان ماندن از گزند جنگ، مجبور به ترک خانه های خود شده بودند. مردان و زنان، درحالیکه بعضأ دستان
کوچک کودکان شانرا دردست داشتند، با عجله گام برمیداشتند تا زودتر محل درگیری را ترک نموده به مناطق امن
تر نزد خویشان ودوستان خویش بروند . چند تن از مردان مسلح در هردو سوی جاده کنار مواضع خویش ایستاده
و رفت وآمد مردم را بی تفاوتانه تما شا میکردند.
طولی نکشید که صدای سفیرگلولهً، آرامش وسکوت حاکم را برهم زد. بلافاصله طنین صدای فیر گلوله ها
بالاگرفت. معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده. هرچه بود، شروع یک درگیری جدید بود. آرکسترجنگ، شیپور مرگ را
به صدا درآورده بود. جمعیت انبوهی که درحال گذشتن از جاده بودند، به زودی به هر سو پراگنده شدند. هرکسی
به دنبال پناهگاهی بود تا مگر جان سالم بدر ببرد. چند لحظه بعد اجساد چند فرد مسلح، که لباس های نظامی به
تن داشتند، به فاصله های نه چندان دور از همدیگر، درحالیکه تفنگ های شان نیز درکنار شان قرار داشت،
دروسط جاده افتاده بود. اما اثری از رهگذران بر روی جاده دیده نمی شد. گویا اینکه همه آب شده درزمین
فرورفته باشند. مردم درداخل جوهای آب، پشت درختان وعقب دیوار دوکان ها وخانه ها مخفی شده بودند. نفس
ها بند آمده و رنگ از صورت ها پریده بود. دود، خاک وآتش از همه جاه بلند شده بود. زد وخورد شدید شده و
صدای گوش خراش وآزار دهندۀ فیر مرمی ها و انفجار های متواتر ، تا فرسنگ ها دور طنین انداز شده بود.
نظامیان هردو گروه مخالف درصدد نابودی یکدیگر برآمده بودند. از هردو سو صدای الله اکبر به گوش میرسید.
ساعاتی از درگیری نگذشته بود که، ناگهان هیکل یکتن، درمیان دود وخاک ناشی از جنگ، درآستانۀ یکی از
کوچه ها که فاصلهً چندانی با جاده نداشت، نمایان شد. او همانطوریکه آهسته آهسته قدم برمیداشت، به جاده
نزدیک ونزدیکتر میشد. کی بود؟ کجا میرفت ؟چه قصدی داشت ؟ مشخص نبود.شاید تصمیم عبور از جاده را
داشت. رفتار اش بسیار کند بود. بی خیال وشمرده گام میزد. هیچ عجلهٌ برای رسیدن به مقصد اش نداشت. از
طرز رفتار وحرکات اش پیدا بود که او یک فرد نظامی نیست، چرا که تفنگ نداشت وراست وایستاده راه
میرفت. پیر هم نبود تا قامت اش خمیده وعصای دردست داشته باشد. هر کی بود، سخت نترس و بی پروا بود. از
جنگ هراسی نداشت. . تمام پناهجویان وافراد مسلح که در سمت وسوی دیگری از جاده قرار داشتند، به رفتار و
حرکات وی چشم دوخته بودند. دیری نپائید که پاه روی جاده قیر ریزی شده گذاشت و قد و قامت باریک اش
بخاطر کم شدن فاصله خوبتر درمعرض دید قرار گرفت. این انسان بی باک وشجاع یک زن بود. آن هم تک وتنها،
بدون یار ویاور، درخط اول جنگ. معلوم نبود که چه عزم و ارادۀ دارد. چه چیزی او را وادار ساخته بود که
اینطور شجاعانه درمیدان جنگ حاضر شود. شاید یک مادر بود وبه دنبال فرزند گم گشته اش میگشت ،ممکن هم
خواهری بود که برادراش را جستجو میکرد . امکان داشت خانم کسی باشد ویا خاله،عمه و یا عروس کسانی.
بالاخره انسان بود ویک زن بود.
حالا میشد به وضوع او را مشاهده کرد چرا که به وسط جاده رسیده بود.. دختری بود خیلی جوان. قد بلند و اندام
باریک داشت.. پیراهن به رنگ سبز روشن همراه با تنبان سفید به تن داشت. چادربه سر نداشت. موی بلند و سیاه
اش، که کاملاً آشفته وپریشان بود، قسمتی از صورت وشانه هایش را پوشانیده بود. پارچه سفید رنگی، که به
احتمال زیاد چادراش بود، یک گوشهً آن بربالای شانه راست ومتباقی آن پشت سراش آویزان بود. پیراهن اش که
بلندای آن تا بالای زانو هایش میرسید از چندین جای تکه وپاره شده بود. پاه هایش کاملاً برهنه بود. دستان اش
بدون حرکت به دوطرف شانه هایش آویزان بود. از رفتار اش پیدا بود که خیلی خسته وبی حال است. بیشتر شبیه
یک مردۀ متحرک بود تا یک انسان زنده.
درگیری بین دو گروه رقیب همچنان ادامه داشت وهر لحظه امکان آن میرفت تا گلولهً به دختر جوان اصابت کند
ویا انفجاری او را از پای درآورد. اما او بدون توجه به اینکه چه خطری جدی اورا تهدید میکرد آهسته وکند گام
بر میداشت. حالا نزدیک اجساد افتاده دروسط جاده رسیده بود. هنوز هم خیلی محتاطانه قدم میزد، مثل اینکه
نمیخواست راه رفتن اش سروصدای ایجاد کند وباعث بیداری و اذیت خفته گانی شود که ساعت پیش به خواب
عمیق ابدیت فرو رفته بودند. زمانی که داشت از کنار کشته شدگان رد میشد، برای چند لحظۀ کوتاه درنگ نموده
ونگاهی حسرت بار به آنان انداخت. سخت غرق درتفکر بود. معلوم نبود به چه میاندیشید. هر چیزی که بود،
خیلی ها برایش مهم بود. چرا که جان خود را بخاطر اش به خطر انداخته بود. دوباره به راه اش ادامه داد.
از هر سو صدا های به گوش میرسید.
یکی فریاد میزد: " عجله کن، بدو، زودباش"
دیگری داد میکشید: " برگرد، کشته میشوی"
کسی هم با تکان دادن دست کوشش میکرد تا او را تشویق به دراز کشیدن روی زمین کند.
افرادی دیگری نیز از گوشه وکنار تنها نظاره گر حالت وی بودند.
دخترجوان، هیچ عکس العملی درمقابل این همه سروصدا وحرکات دست ها از خود نشان نمیداد وهمین طور به را
رفتن اش ادامه میداد.
یکی میگفت شاید نابینا باشد واصلاً چیزی را دیده نمی تواند.
فرد دیگری عقیده داشت که دخترک کرولال است.
شخصی هم بر این باور بود که امکان دارد دختر جوان کاملاً دیوانه باشد.
درآنسوی جاده که دخترک به همان سمت روان بود سرای بزرگی چوب فروشی قرار داشت که دروازه بزرگ
وچوبی اش به سوی جاده باز میشد. تعدادی زیادی از زنان، مردان وکودکان رهگذر بخاطر حفظ جان های خویش
به داخل سرای پناه برده و پشت کنده های عظیم از الوار های چوب و بوجی های پر شده از ذغال سنگ مخفی شده
بودند. دختر جوان بالاخره بعداز رسیدن به آن طرف دیگر جاده، راه اش را به سمت پیش رو ادامه داده داخل
حویلی سرای چوب فروشی شد. به بسیار آهستگی از کنار ترازوی بزرگ چوب فروشی که درچند قدمی دروازه
سرای قرار داشت، رد شده وناگهان سرجای اش متوقف شد. مثل اینکه موضوع مهمی را دفعتآ بخاطر آورده باشد.
سر اش را آهسته و به آرامی بلند نموده ونگاهی به سوی آسمان انداخت. همانطوریکه به بالا چشم دوخته بود، دست
چپ اش را به نرمی بلند نموده ویخن پیراهن اش را گرفت. اشک در چشمان اش حلقه زد. آه بلندی و جانسوزی
کشید.. چند لحظه بعد سر اش را پایین آورده و نگاهی به دور و براش نمود. راه خود را کج نموده و به جانب
گوشۀ از سرای که بوجی های پرشده از ذغال سنگ، به صورت مرتب بالای هم چیده شده و به شکل دیوار
درآمده بودند، روان شد. هنگامی که به آنجا رسید، درحالیکه تا هنوز هم ایستاده بود، به بوجی های آلوده به گرد
ذغال تکیه زد. بعداً زانو هایش بدون اراده خم شد و همانطوریکه به دیوار سیاه از بوجی ها ذغال تکیه داده بود
به زمین نشست. زانو هایش را جمع نموده کنار هم قرار داد.دستان اش را به دور زانو هایش حلقه زد. سر اش را
به یکی از بوجی ها تکیه داده وبه نقطهً نا معلومی چشم دوخت. حرفی نمی زد وتکانی هم نمیخورد. فقط خیره شده
بود وسخت غرق درخود بود. معلوم میشد که روز گار اش سیاه تر از ذغال های باشد که او به آنها تکیه زده بود.
بسیار خسته و نا امید به نظر میرسید. خیلی جوان بود. شاید شانزده ویا هفده سال سن داشت. صورت سفید و
زیبایی داشت. ابروان اش سیاه، پر پشت وبه هم پیوسته بود. چشمان گرد وآبی اش از گریه کردن های زیاد بکلی
سرخ شده بود. صورت اش خاک آلود بود. خط های از اشک های خشک شده روی گونه های گلابی اش به
وضاعت معلوم میشد. دهان کوچک ولبان خشکیده داشت. صورت کوچک وسفیداش درمیان انبوه از موهای سیاه
اش، انسان را به یاد قرص کامل ماه درشب های مهتابی میانداخت. ناخن های انگشتان باریک وظریف دستان اش
که به دور پاه هایش به هم قلاب شده بود، رنگ ناخن گلابی داشت. خینهً کف دستان اش از لابلای انگشتان وی
خود نمایی میکرد. پاه های خاک آلود و برهنه اش نیز با رنگ سرخ خینه زینت داده شده بود. لکه های بزرگ
وکوچک خون درپاچه های تنبان سفید اش از دور نمایان بود. مثل اینکه زخمی شده بود.
تعدادی از زنان مهاجر با دیدن لکه های خون و وضعیت آشفتۀ دخترک، به منظور کمک به طرف وی رفتند. یکتن
از زنان بعد از نزدیک شدن به دخترک پرسید:
" دخترم چه شده، زخمی شدی"
زن دومی سوال کرد:" بچیم، ترا چه شده"
سومی میگفت: "این چه دیوانگی بود که تو کردی، نزدیک بود که کشته شوی"
دخترک که بغض گلویش را گرفته بود، با صدای لرزان وگرفته جواب داد:
" میخواستم بمیرم، میخواستم کشته شوم، ولی نشد، خدا نخواست."
زن اولی درحالیکه دست نوازش به سروصورت دخترک میکشید پرسید:
" بچیم، با این زیبایی وبا این جوانی، حیف ات نکرده، چرا میخواستی کشته شوی؟
قطرات اشک از چشمان زیبای دخترک غلطیدن گرفت، بغض در گلویش شکسته شد، ناگهان با صدای بلند شروع
به گریه کردن نمود. طوریکه تمام بدن اش به لرزه افتاد.
یکتن از مردان با شنیدن صدای گریه دخترک خود را به زنان رسانیده و پرسید:
" چه شده، خیریت است، کسی زخمی شده."
مرد نمی توانست چیزی را ببیند، زیرا زنان با چادری های خود اطراف دخترک را گرفته ومانع دیدن وی میشدند.
یک تن از زنان که کوشش میکرد موهای دخترک را با چادرسفید اش بپوشاند، صورت اش را به طرف مرد
برگرداند ودرحالیکه اشک در چشمان اش حلقه زده بود با صدای گریه آلود جواب داد:
" بیشرف ها، خدا نترس ها، به او تجاوز کردند"
پایان
این نوشته را به آن عده از خواهران ومادرانی تقدیم میکنم که، درطول چندین دهه جنگ های داخلی افغانستان، با
کمال خشونت وبی رحمی، کرامت و حقوق انسانی شان نادیده گرفته شده وبارها مورد اهانت، بی عزتی و تجاوز از
جانب آنانیکه، همواره داد از مردانگی، شرف و افتخار میزنند، قرار گرفته اند. به یادآن تعداد از زنان مظلوم
افغان، که دیگر دربین ما نیستند و یا اگر هم هستند، مورد فراموشی قرار گرفته وتا به حال حتی یک قطره اشک از
روی صداقت وراستی برای مظلومیت آنان ریخته نشده.
کیمیاگر
میلبورن- آسترالیا
06/04/2009
پيامها
20 می 2009, 04:24, توسط راسخ آدینه
خیلی زیبا نوشته بودی.... نمیدانم داستان واقعی بود یا نه اما چشمان من مثل آسمان بارانی شدند و صورتم را خیس کرد...
امروز هم خیلی ظلمها میشوند..... کسی صدایش را بیرون میکند و کسی هم بیصدا می مانند...
بهر حالش بسیاری از مردها زشت اند نسبت به کرامت زنها
20 می 2009, 12:29, توسط Roksana
ba salam khedmate newesenday in dastan yaa haghighate ke hame faramosh kardan ya hatta digar kase bavarash nemikonad, man az shoma vaghean motshakeram ke vaqiyathaa va zolme ke bar mardome afghanistan bekhosos zanan wa kodakan shoda ro yadawar shoda wa ba tamame mardome donya va makhsosan aan kasani ke in jenayat ha ro kardan bazgo mikonid,khodavand ba shoma va ghalametan hemmate beshtar bedahad va omedwaram ke kasani chon shoma beshtar wa beshtar in jenayat ha ra be tariqa hay mokhtalef hala qalam,art.....ba nasle jadid va donya bazgo konad. chond nabayd farmosh kard ke haman jenayat karan dar hale hazer maqamhay bozorge dar dollat darand va hanozam, anha bayad ba dare mokafat awezan shoda wa ba sazay amaleshan berasand.bazam tashakor farawan az shoma wa kabulpress.
dar panahe khodawande yakta bashid
21 می 2009, 06:16, توسط م م
حقیقتش من این مطلب را بغیر از دو و یا سه جمله شروع ان بیشتر نخواندم ولی از کامنت ها خانم ها برایم معلوم شد که از مشکلات زنان در جامعه ما بحث بعمل اورده است...
نظر من اینست که تا شرایط مادی و معنوی مردان در داخل و خارج افغانستان بهتر نشود در موقعیت و مو قف زنان افغان بهبودی هرگز نخواهد امد..
27 می 2009, 00:57, توسط دولتی
سلام دوست بی نهایت عزیز! مطلب خیلی زیبای است و فوق العاده حاکی از بدبختی های است که افغانستان در سه دهه جنگ متاسفانه درگیر آن بوده وقربانی این همه مشکلات بلی زنان افغانستان مخصوصا کابلی های عزیز بودند، من کابلی نیستم ولی زمانیکه سال های پس از جنگ های داخلی وارد کابل شدم و دیدیم که هر در و دروازه و حتی کوچکترین شی دراین شهر مورد اصابت مرممی وگلوله قرارگرفته ، فکر میکردم که لااقل در بین همه این اشیا زنده جان مرد و یازن استاده،نشسته و یا در حالت قدم زدن بوده که حتما قربانی شده است. دقیقا جنگ خودش به عنوان یک مصیبت ، عامل ده ها مصیبت دیگر چون چورو چپاول ، غارتگری وحتی تجاوز به ناموس مردم است. مخصوصا جمله اخر داستان خیلی زیباست که همه سناریو را با همین جمله میتواند ادم درک کندکه منظور داستان نویس چی است و میخواهد چی بگوید.
موفق باشید