ملیگرایی زیاد، ملینگری کم
ما در شعار ملیگرا، ولی در عمل ملی نگر نیستیم و درست هم همین مسأله، آغاز نقطهی بحران در جامعهی ماست/ افغانستان کشوریست که باوجود داشتن تضادها و تناقضنماییها (پارادوکس) در زمینههای باور و عمل، هنوز به این حس مشترک (ملیگرایی) به طور واقعی نرسیده است.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
ملیگرایی، حس مشترکیست که با توجه به باورهای گوناگون – و حتا متضاد – مردمان یک حوزهی جغرافیایی، برای پاسداری از آن تلاش میکنند و مجموعهی ارزشهایی را که به حیث باور مشترک از این حس مطرح است، گرامی میپندارند.
افغانستان کشوریست که باوجود داشتن تضادها و تناقضنماییها (پارادوکس) در زمینههای باور و عمل، هنوز به این حس مشترک (ملیگرایی) به طور واقعی نرسیده است.
برخوردهاباآن که درموردمقوله ی ملی گرایی بیشترشعاری بوده ،وازسویی این رویکردشعاری به مساله شدت هم داشته،اما درکشورما ، تجربهی ژرف و سامانمندی تا هنوز درباره ی ملی گرایی شکل نگرفته است.
به بیان سادهتر میتوان گفت که در واقع نگاه ما به مسألهی ملیگرایی، بیشتر شعاری و ابزاری بوده و این گرایش نیز به گونهی کذایی هنوزهم در میان ما زیاد است؛ اما دید ما در مورد ملینگری سطحی، کمرنگ و ضعیف است.
ما با آن که هر روز، شعارهای دهن پر کن ملیگرایی و ارزشهای وابسته به آن را زیاد سر میدهیم؛ اما ژرفای فکر ما در مورد مسألهی ملینگری، بامشکل کوتاه بینی همراه است.
ما در شعار ملیگرا، ولی در عمل ملی نگر نیستیم و درست هم همین مسأله، آغاز نقطهی بحران در جامعهی ماست.
اگر واقعبینانهتر مطرح کنیم، بیشتر ما هنوز تعریف دقیق مقولههای ملیت و ملت را نمیدانیم، و بدون دانستن این مفاهیم، به قول معروف: "مشت در تاریکی میزنیم" و دهانمان در هنگام گفتار به لحاظ تعصب و احساسات در مورد چیزهایی که معنایش را نمیفهمیم، کف میکند.
مهمترین مشکل جمعی ما آدمها این است که به جای شناخت و بحث دربارهی مفاهیم و مقولههای قابل درک – اما دشوار – پیش از این که چیزی بدانیم، زود احساساتی میشویم و با این واکنش، عقلانیت خود را زیر سؤال میبریم.
برای درک درست آسیبهای شعاری "ملیگرایی زیاد و ملینگری کم" نخست از همه، دریافت دقیقی از مقولههای "ملیت" و "ملت" ارائه میکنیم.
ملیت (Nationalism):
"بسیاری ،پدیدهی ناسیونالیسم (ملیت) را امری اکتسابی و محصول تمدن قرن شانزدهم به بعد میدانند که این موضوع درست نیست؛ زیرا درازمنهی قدیم، در کادری کوچکتر، حدود 500 سال قبل از میلاد، مسئله ملیت، یا موضوع ناسیونالیسم را ابتدا در دولتشهرهای یونان و سپس روم باستان ملاحظه میکنیم که این احساس برای مردم آن سرزمینها نیز از اهمیت قابل ملاحظهای برخوردار بوده است.
افلاطون و ارسطو، ناسیونالیسم رانه به شکل امروزی آن، بلکه به صورت یک همطرازی شأن و منزل اتباع کشور – شهرها میدانستهاند که از تفکر فیلسوف فرانسوی "ژان بودن" در قرن شانزدهم، فاصلهی چندانی ندارد. یعنی وقتی ژان بودن در عصر "هانری ناوار" از یک قدرت انحصاری و ویژهی شاه پشتیبانی میکند، همان اعلام نظر افلاطون است که معتقد به یک حکومت متمرکز قوی در جمهور یا مدینهی فاضلهی خود است.
در قرن نوزدهم، "هگل" فیلسوف آلمانی از ملیت آن چنان سخن میگوید که گویی انعکاس صدای ارسطو است که حکومتها را در کشور – شهرها تقسیمبندی میکند و سرانجام به حکومتی ایدهآل با مردم صاحب آرمانهای مشترک دست مییابد." (1)
با توجه به پیشینهی تاریخی خاستگاه ملت که به گونهای به آن اشاره شد، مسألهی داشتن "آرمانهای مشترک" با باورهای گوناگون – و شاید هم در برخی موارد داشتن باورهای متضاد - است که در چنبرهی آرمان مشترک، شکل میگیردوسپس"ملت"رامی سازد.
در تعریف دوم دربارهی ملیت با آن که – تا حدی – ابهاماتی وجود دارد؛ اما میشود، شیوههای شکلگیری ملیت را به گونه ای بازیافت.
در تعریف دوم آمده است: "به طور کلی، ناسیونالیسم یا آن چه در دنیای امروز تحت عنوان اصل ملیت پذیرفته شده است از ترکیب سه عنصر یا فاکتور به وجود میآید. یعنی با وجود سه عنصر که عبارتند از حق آزادی ملل، حق استقلال ملل و حق حاکمیت آنها بر سرنوشتهای خود، ناسیونالیسم شکل میگیرد که خود امری است نسبی و سخت در تأثیر شرایط فرهنگی هر جامعهای که ریشه در جدال پایانناپذیر تسلط دو قدرت دنیوی و قدرت اخروی بر امور ادارهی جهانی دارند. (2)
یک تعریف ساده؛ اما روشن:
ملیت، مجموعهای از اقوام و مردمانی است که با توجه به فرهنگ میان- قومیشان ،خاستگاهشان میتواند، نقطهی جغرافیایی واحد و یا مشترکی باشد؛ اما باید افزود که تنها نقطهی جغرافیایی واحد و یا هم مشترک، نمیتواند اصل نخست برای شناخت هویت ملیت پنداشته شود، بل موجودیت فرهنگ میان-قومی و یا به گونهی گستردهتر فرهنگ میان-مردمی، در واقع نقطهی آغاز پیدایش ملت است.
ملت (Nation):
"هر گاه جمعیتی، حتا با اختلاف در عادات، زبان و باورهای مذهبی، در چهارچوب جغرافیایی معلوم و مشخصی با یکدیگر همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند و برای اعتلای جامعهی خود کوشا باشند، از نظر حقوق بینالملل؛ تشکیل یک ملت دادهاند.
طبیعی است چنین ملتی با داشتن مرزهای جغرافیایی معین، زمانی تبدیل به یک کشور میشود که حکومتی از هر دست با دولتی مقتدر، در رأس ادارهی جامعه باشد. (3)
با آن که داشتن "جغرافیای معلوم" و "همزیستی مسالمتآمیز" برای اعتلای جامعه در میان مردم، از موارد مهم در شکلگیری مقولهی ملت است، موردی که در مسأله بالا به آن اشاره شد، موجودیت مرزهای جغرافیایی مشخص و داشتن حکومت مقتدر برای ادارهی جامعه است؛ چیزی که به شدت افغانستان به آن نیاز دارد و نبود آن سبب ایجاد مشکلات و چالشهای فراوانی در عرصهی ملت، ملیگرایی و ملینگری شده است است.
تنوع فرهنگها – به ویژه تنوع زبانی – اکنون در افغانستان، باعث بروز تنش و تشدد فراوان شده است. سیطرهجوییهای ملیتی، قومی و تباری، واکنشهای منفی را در پی داشته و ملینگری جایش را به ملیگرایی درشعار داده است.
ملینگری را تجربه کنیم:
به جای گرایش شعاری به ملی گرایی زیاد، بهتر است ملینگری را تجربه کنیم. این تجربه زمانی میتواند شکل بگیرد که ما در نخست، درک درستی از مفاهیم ملیت، ملت و ملیگرایی واقعی (و نه شعاری) داشته باشیم. برخوردهای شعاری در مورد این مقوله را کنار بگذاریم و تجربهخود را با واقعبینی دربارهی شکلگیری مفهوم "ملت" آغاز کنیم.
ما برای آغاز این تجربه به شناخت ژرف نیاز داریم، و این شناخت را میتوانیم نخست از تعریف ودرک درست مقولهی ملت و سپس تجربهی ملتهای دیگر، بیاموزیم.
پانوشتها:
1- " وقتی آرمانخواهی مشترک ملتها مطرح است، مسئله از قدرت انحصاری حکومتها پا فراتر میگذارد تا حدی که خود حکومتها در جنبشهای ناسیونالیستی مستحیل میگردند. به سخن سادهتر حکومتها که خود سبب به وجود آمدن دولتها هستند، در بررسی پدیدهی ناسیونالیسم خود جزیی جداییناپذیر از هستی ملتها به حساب میآیند، و در اینجا واژهی هستی، مفهوم دارایی و مالکیت شخصی پیدا میکند." دکتر شمسآلدین فرهیخته، فرهنگ فرهیخته، چاپ دوم، 1386، ص 712.
2- همان کتاب، ص 713.
3- "این که حقوق بینالملل حتا در مورد ناهمگون بودن زبان، باورهای مذهبی، آداب و رسوم مردم یک مملکت پای میفشارد، بیشتر به خاطر این است که چه بسا مردمی از مناطق مختلف دنیا در خاکی با مرزهای معلوم گرد آمده و تشکیل ملت واحدی داده باشند چون ملت سوئیس که نسب از مردم فرانسه، آلمان و ایتالیا میبرند، با باورهای مذهبی متفاوت و آداب و رسوم گوناگون – و این چنین است در بسیاری دیگر از مناطق جهان." همان کتاب،ص703.
نگرشی بر مسألهی ملیگرایی
درمورد چیزی که بسیاریها در بحث مسأله ملت از دید شؤونیستی به خطا میروند، تصور ساختن فرهنگها و تمدن ها توسط یک ملیت، قوم یا تبار خاص است.درهیچ نقطه ی جغرافیایی مشخص،فرآورده های فرهنگی وتمدنی ،محصول کارملیت یاتبارخاصی نبوده است.
پنج شنبه 14 مه 2009, نويسنده: جاويد فرهاد
پيامها
19 می 2009, 14:49, توسط من
آقای میرهزار لطفا این پاپ آپ که در وقت ترک یا رفتن در صفحه دیگر باز میشود را بردارید. پاپ آپ کار وبلاگهای کودکانه است ... پاپ آپ وقت مردم را را ضایع می کند....
19 می 2009, 19:41, توسط ز. پیوند
آقای فرهاد؛
برعکس ادعای شما باید گفت که ناسیونالیزم به مثابه ی یک ایدیولوژی سیاسی کاملا یک پدیده مدرن است که خا ستگاه اصلی آن در اروپا وامریکا در قرن هژده و نوزده ی میلادی می باشد. نبشته های شما نشان می دهند که شما هیچگونه آشنایی با مباحثی ملی گرایی و ملت ندارید. آخر، این همه زیاد نویسی بخاطر چه؟ برای اینکه ادعای خویش را بر کرسی نشانم، مثال می آورم. شما در مقا له ی پیشین تان در باب مسله ملی گرایی و ملت در همان آغاز می نو یسید: " ملی گرایی ارزش بر خاسته از ملت است." امروزه شما در غرب پژ وهشگر جدی را نمی یابید که یک چنین ادعای را کند. آنطوریکه نام آورترین محققین در این زمینه، افرادی همانند گلنر، هابزبام و اندرسن، نشان داده اند، این ملت نیست که ملی گرایی را پدید می آورد، بلکه ملی گرایی همپای رشد روابط کالایی ملت را می سازد. به سخن دیگر ملی گرایی بر ملت تقدم دارد. دقیقا به همین دلیل یک پدیده ی تاریخی است. واز آنجا ییکه یک پدیده ی تاریخی است، تغییر پذیر نیز است. شما به ملت یک خصیصه ی فرا تاریخی و ذاتی می بخشید که از هر گونه معیار علمی بدور است. در ضمن می خواستم از شما بپرسم که در کجا آموخته اید که ملی گرایی "یک ارزش " است؟ فرق میان ارزش و ایدیولوژی وجود دارد و یا نه؟ من تلاش ورزیدم تا "تز" بنیادین را در مقاله ی شما به نقد کشانم. از دیگر حرفها می گذرم. آشکار ا باید بگویم که نبشته ی شما یک رسوایی مطلق است و بس. در هر زمینه سخن راندن نشانه ی بلاهت نیست. چه هنگام یاد خواهیم گرفت که کمتر بنویسیم و بیشتر بخوانیم؟ ز. پیوند
20 می 2009, 18:06, توسط امین
من با تعریفی که این اقا از مقوله ملت نموده اند موافق نیستم بخصوص که اگر قرار باشد انرا در فغانستان بکار ببریم.
گروه های قومی که در محدوده جغرافیایی افغانستان زندگی میکنند اولا برسر اینکه ملت واحدی باشند به توافق فی مابین نرسیده اند دوما اسم افغان اسم تنها یک گروه قومی است که هویت هزاره تاجک وازبک واقوام مختلف دیگر را با تاریخ شان زیر سوال میبرد سوما این اسم افغان با پیشینه تاریخی ان که تنها مربوط به یک قوم است بالای دیگران بزور تحمیل شده است.
درحایلکه برای ملت شدن اولتر از همه توافق همه چوانب با در نظر داشت منافع مشترک ملیتها شرط اصلی است.
21 می 2009, 02:39, توسط کمینه
ملت درلغت به معنی مذهب وراه امده است(حافظ شیرازفرماید :مذهب عاشق زمذهب ها جدا است/عاشقان را مذهب و ملت خدا است--------جنگ هفتاد ودو ملت همه را عذر بنه/چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند)امروز بجای ناسیون فرنگی نشسته است.ناسیونالیسم در اروپا پدیده ی بعد از جنگ های ناپلئون است این هم نظری است که مکتب ناسیونالیسم مکتب اصالت ملت است و ملت یک مقوله تاریخی است که زنجیره نسل های گذشته و حال و اینده است اگر در ناسیونالیسم محور منافع ملت است وملت هم با سرزمین پیوند داردبایددید که ما که ایم و چه ایم. از قدیم نگاه افکنیم که دیگران ملت و سرزمین مارا چگونه توصیف کرده اند.اسکندر که اروپا او را کبیر و اوستا او را گجستک(ملعون) توصیف میکند در مشرق برای سربازان چنین گفت نبرزن گرگان رادارد بسوس ازباخترماراتهدیدمیکند سغدیان داهیان ماساژتیان سکائیان وسندیان هنوزپیش روهستند تمام این مردمان یک ملت اند اگربر استان های شرقی دست نیابیم بیم آن میرود که استانهای دیگرسربپیچند.( نقل به مضمون نوشته های مورخان ازتاریخ ایران باستان پیرنیا ).ارشکان که به سلطه اسکندریان پایان دادند واستانه را از ارشک اباد خوارزم به تیسفون میان رودان بردندمذهب را حریم خصوصی فرد انگاشتندوفرمانروای انتخابی دو مجلس (مهستان )و مدیریت فدرالی داشتند.بعد ها هم روزی که معاویه فرزندابوسفیان درسال41هجری بنیادخلافت موروثی اموی را گذاشت وکارگزارانی به سرزمین های دورونزدیک فرستاد و غرورخاصی تازیان رادرگرفت ومعلوم شد که:زیان کسان ازپی سود خویش/بجویندودین اندرآرندپیش/ خروش از نای مشرق بگوش رسیدوپای فشاری ها درکارآمد وکانون مشرق بتابیدکه از بن گاه تازیان دور وازیغمای زمانه برکنارمانده وبه یکباره دردل گردباد نیفتاده بود.این بار مشرق کانون اندیشه های ستم ستیزواستقلال وآزادی بودوچاره گران رابدنبال شمشیر زمرّدنشان فرستاد وبانگی در دل زمانه افتاد:« شعوب, شعوب».انگیزه نهضت شعوب در هزارواندی سال پیش چنان چیزی بودکه پس ازخاتمه کارناپلئون اروپارا در برگرفت ودر روزگاران بعدآسیا وجهان را:«ناسیونالیزم».این است ان سرچشمه بزرگ شعوب وآن کوه قاف افسانه ای که شاخه های رود خروشان ازآن سرازیرمیشوند ودرجائی که مانمی بینیم به یگدیگر می پیوندند.مشرقی ترین سرزمین ها تا سال129 هجری قمری پای فشردند.اخگر زیرخاکستر در سال132با سپاه ابومسلم خوراسانی که به تیغ زبان گردآمده بودفروزان شد و بنیادامویان دمشق را برانداخت ودستگاه دیگری بنام عباسیان در بغدادپدیدامد. بسیاری از نهضت های شعوبی حکم قیام وپرخاش وشورش ملت را داشته است از ان پس هم که طاهر ذوالیمینین مامون را به بغداد برد ونشاندوزمینه اماده ساخت وخود نخستین فرمانروائی پس از تازیان را در خوراسان بنیاد گذاشت(206)نهضت شعوب با کوشش بیشتر دست اندر کار شد و بعدها در مهم ترین دربار های سامانی یعنی دربار نصربن احمد پادشاه معروف که مؤسس تمدن جدید وادبیات امروز مااست در بخارا و سمرقند مهم ترین شهرهای سامانی تبلیغ وحتی نصرابن احمد پادشاه سامانی ووزیر معروفش ابوالفضل محمدابن عبداله بلعمی ومؤثرترین گوینده زمان رودکی را به خود جلب کرده بودندبیش و کم پیرو اصول شعوبیه بودند دانش و معرفت ترقی بسیار کرده بودو در قلمرو سامانیان بجائی رسیده بود که کسی چون ابن سینا در ان محیط پرورش یافت.درشهرهای بزرگ مدارس مهم برای کسب دانش اماده بود وکتابخانه های بنیاد نهاده بودندعیاران که بیشتر از مردم کوی و برزن بودند سرانجام در سیستان درفش را برافراشتند ویعقوب رویگر درخشید.بعد ها در شرایط نامساعد اندیشه های شعوبی نا آشکار می شود وپیدا است که در این دوره دستگاههای دولتی را خودی نمی دیدند گذشته از حلقه های تصوف و خانقاه ها نهضت های شعوبیه به دو وسیله دیگر برای تجمع و اتحادبایگدیگر کتوسل میشدند یکی تشکیل جمعیت های جوانمردان بودکه تقریبا شعبه ای از تصوف و تصوف برای عوام بودکه نمی توانستند به تعلیمات عالی ومزایای اخلاقی تصوف پی ببرندودیگر تشکیل اصناف و جمعیت های پیشه وران بود که در ان زمان محترفه می گفتند.دراین دوره ها افسوس ها در ادبیات منعکس است.منوچهری دامغانی در قصیده ای غراّ ضمن سخن گفتن از بادیه هراسناک چنین سرود:بسان ملک جم خراب بادیه/سپاه غول و دیو پادشای او/و خواجه شیرازچنین سرود:بت چيني عدوي دين ودل ها است/ خداوندا دل و دينم نگه دار/گفتم ای مسند جم جام جهان بین تو کو/گفت افسوس که ان دولت بیدار بخفت/مردم ازاده و بلند طبع پناهگاه ووسیله دلداری جز نهضت های شعوبیه ودر دوره های بعد جز طرق تصوف نداشتند واین اقبال فوق العاده ای که مردم به تصوف داشتند برای این بود که همه را از این اوضاع دلداری میدادواستغنا و بی اعتنائی که در انان تولید شده بوداین نگرانی هارا چاره می کرد دانشمندان چاره ای جز توسل به حکمت وبی اعتنائی به مقامات دولتی و ظاهری وناپایداربودن سلطنت و مقام وامارت ووزارت و جز ان واستغنا در مقابل ثروت نداشتند وبدین وسایل معنوی مردم را تسلیت میدادند واین خود یک نوع تشویق به نا فرمانی و قیام در برابر دولت های جابر بود. به عبارت دیگر چون درد را به وسایل مادی نمی توانستند درمان کنند درمان معنوی ودرمان روحی را می جستند وبه وسیله تلقین به نفس وتقویت فکر افراد این وضع را چاره می کردندواز دستگاه خلیفه گان و «حکام جور» و«ظلمه» بیزاری می جستند.جز اینان قلندران و رندان میبودند که پا برسر هرچه ارباب بی مروت دنیا کوبیده بودندو به غیرت اوردن و همت والای خود آوازه بلندداشتند که جوانمردی پیشه ساخته بودند واسوده از نیروی گدایان معتبرشده از باده عیاری سر خوش داشتند وهر جا که می توانستند مرهمی برای کسان می بودند:بردر میکده رندان قلندر باشند/ که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی/در این اوضاع خلیفه گان از برق شمشیر زمرد نگار شعوب برخود می لرزیدند تا انکه خواجه نصیر توسی مغول را بر سر تازی برد وخلیفه را به نمد مالاند.این هم هست که ترک ومغول نیز چون تازیان در برابر شکوه تمدنی که بر بدویان ترک وتازی برتری ژرفی میداشت خیره شدند این تمدن انان را در لا بلای شاخه های درخت کشن بیخ وبسیار شاخ تمدن خود گم کرد.در این دوره ازاسیای صغیر گرفته تا کلکته و بلاد ترکستان چین نگارش فارسی رواج داشت.سلجوقیان و مغولان و تیمور لنگ با انکه وحشیانی بودند که تاختند واز دم سرد خود بر این اجاق دمیدنداین فرهنگ در سراسر این دوره جوانه میزد و شاخه می گسترد واین دنباله جنبش بزرگ شعوب بود که محمود و سنجر را مسحور کرد وتا ان اندازه زبان فارسی را ارج می گذاشتند.این روزگاران اگر از نظر فرمانروائی خودی تیره بود ولی این فرهنگ نیرومند با اینکه نیروی پشتیبان فرمانروائی را ازدست داد پیوسته زنده میبود و پهنه فرهنگی فزونی میگرفت و اتش نمردنی ان پیوسته از نفس اتشناک کسانی که خورشید شعله ای بود که ازاتش نهفته سینه ی ایشان در اسمان گرفت نیروی تازه ای مییافت. پس ازداستان صوفیان صفوی نادرافشاراز مغرب تا دجله و فرات و از شمال غرب تا ان سوي کوههاي قفقاز پيش راند وپس از اينکه قلمرو را دوباره منظم ساخت با سپاه خود به دشت مغان در امد و ريش سفيدان و کدخدايان واعيان و اشراف و حکام و روساي لشکر و روحانيان را فراخواند ونزديک به صد هزارتن در دشت مغان گرد امدند و نادر را به سرکردگي مملکت برگزيدند و او پس از چهل روز خودداري ازقبول چون پيمان کردند که ازاختلاف بر سر مذهب بپرهيزنددر ارديبهشت سال 1115هجري شمسی به راي انان گردن گذارد و انچه روزي که هيچ سپاهي نبود موثر واقع شد و لشکرها بسيج کرداکنون که نقض غرض و موجب گره افکني در کار حوزه مملکت شمرده شد جاي خود را به تساهل و تسامح باستاني داد. سپس به مشرق بازگشت و از قندهار وغزنه وکابل و پيشاور و لاهورگذشت و محمدشاه گورکاني طبق معاهده 4 محرم1152 هجري قمري دهلي بر تعلق سرزمين هاي طرف راست سنداز مصب تا سرچشمه نالاسنگرا از شاخه هاي سند به دولت نادري گردن گذارد.نادر از طريق سيستان و قندهار متوجه شمال شرق شد و از آمودريا عبور وبه بخارا رفت و انگاه از طريق امودريا به خوارزم وخيوه شد و اسيران را ازاد کرد..نادر دوبار نيز به بغدادرفت.حدود دولت نادري ازمشرق به رود سند و فلات تبت واز شمال به درياچه ارال و رود کورارسيده بود کليه جزاير خليج فارس تا سواحل غربي ان دريا مطيع بودند. اينک ان نهال ارزوي روزگاران دراز به کمال رسيد. در سال1747 ميلادي در دشت قوچان خوراسان خواب الود و تبرزين بدست به زخم شمشيرسرکرده نگهبانان خود از پاي درامد. پايان تراژدي نادرافشار ان بود که اقوام اروپائي کم کم پيش امدند و از چارسو با این سرزمين هم مرز شدند ورفته رفته شمال و مشرق و مغرب و درياهاي این سرزمین به چنگ جهانجويان متمدن درامد.اين بار حوزه مملکت بجاي خطر خانه به دوشان گرفتار خطر مردمان متمدن شد.سرزمین بلا ديده يک بار ديگر تجزيه گرديد. برگ هاي اين داستان دردناک است که بايستي جوانان حوزه مملکت نادر در کابل ورق زنند و به نيروي انديشه و هوشياري برچسب هاي فريب را که بر سر هربخش اين داستان به افسون نيرنگ بازان سياسي زده شده است در يابند.جنگ دوم جهاني در سال 1945 پايان يافت و با ازاد شدن هند وسيله کوشندگاني که 60 سال با تحمل سختي ها و شدائد مبارزه کردند ديگر سياست حفظ هند مفهوم خود را ازدست داد.هند نوين پا به عرصه تاريخ گذاشت.در سرزمين هاي پيرامون که اشغالگر هند به بند کشيده بود دولتي بنام پاکستان در کراچي نزديک مصب رود سند به وجود امد.سياست حفظ هند ديگرنيست و پس از يکصد وپنجاه سال عمر ان اينک در سرزمين هاي ميان سند وسيحون و کورا و فرات پاکستان افغانستان ايران عراق تاجيکستان ازبکستان ترکمنستان اذربايجان گرجستان و ارمنستان موجود است. بايد گفت که پاکستان در واقع خارج هند و داخل مرزهاي دولت نادري است وايران و افغانستان وپاکستان هريک جزئي ازقلمرو ان دولت هستند.تهران و کابل و کراچي سه مرکزي هستند که مي توانند در مثللث خود محورپرتوان را براي ارزوي ديرينه پديدار سازند.اينک که در همه جا مدرسه ها باز است در سراسر اين حوزه برچسب هاي سياست حفظ هند نمايان خواهد شد و دوره بيداري فرا رسيده است. بیندیشیم که محاط در خشکه بودن وبرای رهائی از این وضع وبهروزی در ارزوی فنای همسایه بودن وامکان هیچ مانور نداشتن ایا برمبنای درک حقیقت وواقعیت است؟ملت و سرزمین او کدام استکه ایم و چه ایم؟ بر مبنای جستجوی ملت و سرزمین و منافع درازمدت ملت و فرمان ناسیونالیسم خامه طغیان کرد. مستی بهانه کردم و بی حد گریستم.