قهوه- داستان ریچارد براتیگان
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
قهوه
ریچارد براتیگان
گاهى زندگى صرفا به قهوه بند است و به همانقدر نزدیکى که در یک فنجان قهوه مىگنجد. یک وقتى من یک چیزى درباره قهوه خواندم. مىگفت قهوه براى آدم خوب است؛ همه اندامها را تحریک مىکند.
ابتدا این تعریف بهنظرم غریب میآمد، و روى همرفته ناخوشایند؛ ولى به مرور زمان دریافتم که در قالب محدود خودش تعریفىست با معنى. بگذارید مقصودم را براىتان بگویم. دیروز صبح من به دیدن دخترى رفتم. من دوستش دارم. هر چه بین ما بود دیگر گذشته و رفته است. او دیگر به من اعتنایى ندارد. رابطه را من بههم زدم و کاش نمىزدم.
زنگ در را به صدا درآوردم و توى راهپله منتظر ماندم. صداى جنبیدنش را در طبقه بالا شنیدم. از صداى حرکاتش فهمیدم که دارد بلند میشود. بیدارش کرده بودم. بعد او از پلهها آمد پایین؛ نزدیک شدنش را توى دلم حس میکردم. با هر قدمى که بر مىداشت حالى به حالىام میکرد و بهطور غیرمستقیم کشاندم تا باز شدن در بهوسیله او. مرا دید و دیدنم خوشحالش نکرد.
روزى روزگارى، یعنى هفته پیش، دیدن من خیلى خوشحالش کرد. خودم را میزنم به خنگى تعجب میکنم که آن خوشحالى کجا رفت.
گفت: “من نمىخوام حرف بزنم.”
گفتم: “من یه فنجون قهوه میخوام.” چون در همه عالم این آخرین چیزى بود که میخواستم. حرفم را طورى گفتم که انگار دارم تلگراف یک آدم دیگر را برایش میخوانم. آدم دیگرى که بهراستى یک فنجان قهوه میخواست، و در بند هیچ چیز دیگرى هم نبود.
گفت: “خیلی خب”
دنبالش از پلهها بالا رفتم. خندهدار بود. همینطورى لباسى انداخته بود روى تنش. لباسى که خیلى نتوانسته بود قالب تنش بشود. همه چیزش را میشد دید. رفتم توى آشپزخانه. یک قوطى قهوه فورى از توى قفسه برداشت گذاشت روى میز. یک فنجان قهوه گذاشت کنار آن. و یک قاشق. نگاه من ماند روى آنها. یک ظرف آب گذاشت روى اجاق و شعله گاز را زیر آن روشن کرد.
در تمام این احوال یک کلمه هم نگفت. حالا لباس قالب تنش شده بود. من قهوه نمىخواهم. از آشپزخانه رفت بیرون.
بعد از پلهها رفت پایین، رفت بیرون تا ببیند نامهاى دارد. یادم نمىآمد که سر راه نامهاى دیده باشم. آمد بالا و رفت به اتاقى دیگر. در را پشت سرش بست. نگاهم افتاد به ظرف آب روى اجاق گاز.
مىدانستم یک سال طول میکشد تا آب جوش بیاید. ماه اکتبر بود و آب توى ظرف هم خیلى زیاد. مشکل این بود. نصف آب را خالى کردم توى لگن ظرفشویى.
حالا آب زودتر جوش میآید. فقط شش ماه طول میکشد. خانه آرام بود.
نگاهم افتاد به ایوان پشت خانه. پر بود از کیسههاى آشغال. خیره شدم به زبالهها و کوشیدم با دقت در قوطىها و شیشهها و پوستها و خردهریزهای دیگر بفهمم طرف این آخرىها چه میخورده است. به جایى راه نبردم.
حالا ماه مارچ بود. آب بنا کرد به جوشیدن. خوشحال شدم.
به میز نگاه کردم. قوطى قهوه فورى، فنجان خالى و قاشق عین مراسم تشیىع آنجا چیده شده بود. اینها چیزهایى هستند که براى تهیه یک فنجان قهوه لازم دارى. ده دقیقه بعد، فنجان قهوه را با اطمینان خوابانده در گور درون، خانه را که ترک کردم، گفتم “براى قهوه متشکرم.”
گفت “چیزى نبود.” صدایش از پشت یک در بسته آمد. صدایش مانند یک تلگراف دیگر بود. دیگر واقعا وقتش بود که بروم.
بقیه روز را با قهوه درست کردن گذراندم. فراغتى بود. شب شد. در رستورانى شام خوردم و بعد رفتم به یک بار. کمی نوشیدم و کمی با مردم گپ زدم. ما مردم نوشخانهاى بودیم و چیزهاى نوشخانهاى با هم گفتیم. هیچکدامش یادم نماند، و بار بست. دو بعد از نیمهشب بود. باید میرفتم بیرون. سانفرانسیسکو سرد و مهآلود بود. از مه شگفتزده بودم و بسیار احساس آدمیت و گشادگى میکردم.
تصمیم گرفتم بروم دختر دیگرى را ببینم. یک سالى میشد که دیگر با هم دوست نبودیم. یک وقتى خیلى با هم نزدیک بودیم. فکر کردم که او دارد الان به چه فکر میکند.
رفتم به سمت خانهاش. در خانه زنگ نداشت. این پیروزى کوچکى بود. آدم باید رد همه پیروزىهاى کوچک را داشته باشد.
به صداى در پاسخ داد. یک بالاپوش گرفته بود جلو خودش. باورش نمىشد که مرا دارد میبیند. گفت “چى میخواى؟” حالا باورش شده بود که من هستم که میبیند. من یکراست وارد خانه شدم. او با وضعى چرخید و در را بست که من نیمرخاش را سر تا پا دیدم. بىخیالش بود که بالاپوش را کاملا دور خودش بپیچد. بالاپوش را فقط جلو خودش نگهداشته بود.
خط ممتد و بىبریدگى بدنش را از سر تا پا میتوانستم ببینم. خطى که ملایم و غریب بود. شاید براى آن که خیلى از شب گذشته بود.
گفت: “چى میخواى؟”
گفتم: “یه فنجون قهوه.” چه حرف بىربطى بود که زدم. تکرارى و بىربط، چون فنجان قهوه واقعا آن چیزى نبود که میخواستم.
نگاهى به من انداخت و نیمرخاش در جا اندکى چرخید. از دیدن من خوشحال نبود.
بگذار انجمن پزشکى آمریکا به ما بگوید که مرور زمان بهترین درمان است. من به خط ممتد و بىبریدگى بدنش نگاه کردم. گفتم: “چرا تو هم با من یک فنجون قهوه نمىخورى؟ دلم میخواد با تو حرف بزنم. خیلى وقته با هم حرف نزدهایم.”
او نگاهى به من کرد و نیمرخاش اندکى روى پاشنه چرخید. من به خط ممتد و بىبریدگى بدنش خیره شدم. کار خوبى نبود.
گفت: “خیلى دیروقته. من صبح باید بلند شم. اگر تو یه فنجون قهوه میخواى، اونجا توى آشپزخانه قهوه فورى هست. من باید بروم توى جام.”
چراغ آشپزخانه روشن بود. به آشپزخانه که ته هال بود نگاهى انداختم. میلم نکشید بروم توى آشپزخانه، تنهایى بنشینم و یک فنجان دیگر قهوه بخورم. دلم نمىخواست خانه هیچکس دیگر هم بروم و ازشان یک فنجان قهوه بخواهم.
متوجه شدم که روز در سلوکى عجیب سپرى شده است که شالودهاش را من نریخته بودم. دست کم قوطى قهوه فورى، و در کنارش فنجان خالى، و در کنارش قاشق، آنجا روى میز نبود. میگویند در بهار هوسهاى آدم جوان متوجه اوهام عاشقانه میشود. شاید اگر آدم جوان وقت پسمانده کافى داشته باشد، توى هوسهایش حتا بتواند جایى براى یکشش فنجان قهوه باز کند.
آنلاین : http://payam81.persianblog.ir/post/208