حاجی کلان

mosafeer
چهار شنبه 11 جون 2014

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

حاجي كلان
25 حمل 1393

ازهمان اول كه خبررسيد حاجي كلان قراره براي چند روزبيايد ديدن ما، گوش مان جرنگس صدا كرد . قبلا به اندازه کافی درمورد کرامات حاجی کلان وعادات شان شنیده بودیم . برای ما گوشزد شده بود كه حاجي كلان ازچی کاری خوشش میاید وچي كاري به سرش "بد ميخوره".
عرق اش خشك نشده بود كه چشم اش به جهانگيرافتاد وصدا كرد ؛ "بيه اينجی او سركته سرسمبل تو خو پشتِ پدرت رفته خدا كنه عقل وهوش تو مثل او نباشه ".
يك چاكلت ازشيرني داني برداشت داد دستش وپرسيد ؛ "چند ساله شدي ؟" گفتم ؛ "سه ساله". حاجي كلان گفت ؛ بان كه خودش بگويه . بازپرسيد: چي نام داري ؟ بچه به زحمت نام اش رابه حاجي هيجي كرد . حاجي كلان بلافاصله سوال كرد ؛ اصول دين ت چنده ؟ طفلك هاج وواج به حاجي كلان نگاه كرد. حاجي كلان دوباره پرسيد ؛" اصول دين ت را ياد نداري ؟ اصول دين ات چنده ؟" پسرك گيج ومنگ به حاجي نگاه مي كرد . حاجي كلان با دلخوري وقهر، رو به من كرده گفت ؛ "آفرين به تو، اينه تربيت ، اينه بچه كلان كردن ". بازروبه بچه كرده گفت ؛ "تقصيرپدرت اس بچيم، فقط بلدن سال يك دانه توليد كنند ". دراين حال رو به سقف خانه كرده با غيض وقهرانگارباخودش ادامه داد ؛" اي چيزا به پدرمادرتعلق داره، ازطفل چي گناهه ؟" حاجي كلان زد به پشت بچه وگفت ؛" نان ميدن پند نه "
سرِسفره نان را که خورديم روبه جهانگشا كرده گفت :"دعا كن" پسرك مثل برادرش هنگ كرد ورو به من نگاه كرد . حاجي پرسید؛ " دعاي دسترخان یاد نداری ؟ دعا كن " جهان گشا باز ملتمسانه رو به من نگاه كرد . حاجي كلان با قهرگفت ؛ "طرف پدرت نگاه نکن ؟ او اگه اي چيزا را ياد ميداشت كه حالي رئس جمهورشده بود ". دوباره ازجهانگشاه پرسيد: " صنف چند استي ؟ جواب داد ؛" صنف اول" . حاجي كلان گفت ؛ "صنف اول؟ برپدراي معلما رانالد، به شما چي ياد ميدن ؟ مکتب ام مكتباي سابق، ما اندازه شما بوديم نصف قرآن را ازبربوديم ". درهمان حال با قهررو به من گفت ؛ نكن اومرتكه ، نكن كه مثل خودت بي كمال وبي باربيايه ، چهل سال عمرعزيزت گذشت ، پدرت خدا بيامرزهميطوربي پروا بود كه اينه تو جایش ماندی ، حالی ميخواهي اي بيچاره هارا مثل خودت بي كمال وبي كاره كلان كني ؟ ...
سرچاي بوديم كه چشمش افتاد به الماري كتاب ها وگفت ؛ " ياره بسياربي چمرس آدم هستي تو. كدام آدم بي عقلي الماري را آنجا مي مانه ؟ بلند شو الماري را خالي كن كه به تو نشان دهم جاي الماري كجاست .
الماري را كه جابه جا كرديم ، راه يكي ازپنجرها بسته شد .شروع کرد به اعتراض که ؛"اي خانه چقدردلگيراست ؟ اوف اوف " شروع كرد خودش را با دامن باد زدن . درهمان حال ادامه داد ؛ خانه كه آفتاب نداره به يك قران نمي ارزه .روبه من كرده گفت ؛ نقشه خانه را به نظرم خودت دادي . بي عقل خدا يك كلكين ازاي طرف مي ماندي كه آفتاب ميامد . گفتم ؛ نقشه را يك انجنيرداده . جواب داد ؛ انجنيرام مثل توبي عقل بوده . گفتم ؛ كلكين اگه ازاو طرف به كوچه بازباشه سرصدا وگرد خاك ازكوچه ميايه داخل . گفت ؛ هميقدركلان شدي آخرش نفهميدي كه هواي خانه براي كه پاك شوه نيازبه آفتاب داره يكي ازچيزهايي كه نجاست را پاك ميكنه آفتاب است ؟. شروع كرد درباب فواييد آفتاب ازنظرشرعي .
حالا سرصبح من ازخانه زده ام بيرون وحاجي كلان چند تا كارگرآورده دارند كليكينِ رو به آفتاب بازميكنند . پايان .


آنلاین : http://mosafeer.blogfa.com/post-796.aspx

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس