وادی افغان !
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
« سفر نامه بخش اول»
انسان ها نیز همچون درخت ها راهمانند می باشند که ریشه در دل خاک نهفته دارند. درختان، به هر پیمانه یی که سر به افلاک بر می تابند، در تناسب به آن ریشه در دل اعماق نیز می گسترانند... تنه، و شاخه و برگ، این در حقیقت همان جلوه هایی نمادین درخت ها بوده، و اما، اصالت- پایداری و بقا درختان به وسیله ریشه های وی که در دل اعماق تنیده و مستور میباشند، به تضمین گرفته میشوند. در حقیقت این ریشه ها هستند که ثبات و پایداری غرور افرینی را برای تداوم پایدار، بودن، و مثمر بودن برای درخت و شاخه های آن به ارمغان میگیرند.!. ..و اما؛ انسان ها نیز همان درخت هایی اند که ریشه در پهنا دامن " مام و میهن " گسترده دارند. خاک، مام، میهن و مادر؛- پهنا گسترش بستر ریشه های انسانی انسان در گونه هایی از "عشق و اخلاص، سپرده گی و میهن پرستی بوده، و همین اصل، اصالت و مفهوم زیستن غرور آفرین و ریشه دار بودن را برای آدمیت فهم مینماید. انسان ماسوای " ریشه، هویت، تاریخ، اصالت، وطن و..." انسان " گم " شده بیش نبوده، که در عدم هویت و اصالت خویش به فنا خواهد رفت!
«در روند پیامد تاریخ، جوامع نا پایدار، و تهی از استحکامیت ریشه های تاریخی، آنان که از داشتن ریشه های تنومند تاریخی و مقوله های وابسته به آن تهی و بی بنیاد بوده و یا بدان پشت کرده اند، در پروسه تنازع بقا تاریخی از پا در افتاده و رو به نابودی رفته اند!
تارو پودهستی، و ریشه های کیفیتی ساختار انسانی فرد، این همانا اکسیر جادویی و خدا گونه عشق، جاری در وجود وی میباشد! عشق؛ مفهوم و پدیده هستی بخش روند سیال گونه جاری شدن اعجاز لاهوتی خداوند در پیکر انسان زمینی تفسیر می گردد! عشق به خدا، عشق به انسان، و عشق به مام و میهن؛- سور و فهم کیفیتی حیات وتن آدمی بوده، و اصیل ترین اصالت انسان بودن وی رابه تعریف میگیرد..! و اما؛ عشق به " مام و میهن " که در پهنا وسعت مقدس و سبز ترین دامنه ها « گستره فرح بخش، و مهر آفرین دامن مادر» ریشه تنیده دارد، صلابت غرور افرین انسان عاشق پیشه یی را در تبلور از عشق به " مادر" و نماد از میهن پرستی"« وی» همچون تندیس استعلایی و خدا گونه، در حیات فردی و اجتماعی به تعریف میگیرد..! عشق به " مادر" و میهن" پدیده های اصول مند اصالت هویتی فرد و جامعه بوده، و مخلصانه ترین ودیعه عاشقانه خداوند، برای توده و خلق میباشد..! عشق؛- نغمه جادویی، دل انگیز، و سحر امیز پیوستن، ادغام شدن، و سیراب شدن میباشد...و اما؛ انسان مهاجر برهوت تشنه – خشکیده، و بدور از ذلالیت ناب مهر مترایی، و باران گونه دامان مادری است. انسان مهاجر، زخمه زخمی عالم هستی است. عالم هجرت، دنیای درد آلود حسرت، آه، و خیال بوده، که پیوستن و وصل گردیدن به اصالت و بنیان عشق مادرانه و میهنی، سوز، ساز، آمال و ارزو های انسان مهاجر را شکل میبخشد... این یعنی: پهنا و وسعت عشق انسان مهاجر به " مام و میهن " به وصعت و فراخنای دور بودن، محروم بودن، و درد فراق وی، « به وسعت "حجم و بعد" آواره گی های وی میباشد. « انسان مهاجر، درد هجران مام و میهن را به وسعت عرض و طول دور بودن، و آواره شدن خویش در اعماق وجود خویش، حمل مینماید.! فضا و بستر هایل در گونه ایجاد خط فاصل " زمان و مکان " « در جهان آواره گی» پهنا وسعت یک عشق مقدس و الهی نسبت به مام و میهن تعبیر شدنی است.! ....در اقلیم آواره گی و تعلیق، عشق به مام و میهن، این هما نا پهنا وسعت سوختن ها، دوست داشتن ها و عشق ورزیدن ها و.. به تفسیر مینشیند! عشق به مام و میهن؛ ناب ترین، مقدس ترین و مخلصانه ترین عشق آدمی است! و عشق؛- زیبا ترین و انسانی ترین دیعه انسانی خداوند برای انسان زمینی؛ و متعالی گردیده شده میباشد! عشق؛ نفس نفیس و ملکوتی خداوند، جاری در پیکره انسان زمینی بوده، انسان که در تجسم موجودیت و حضور خداوندی در زمین خاکی به ظهور بر میتابد..
پدیده عشق؛ اصل پیوستن نبوده، بلکه سیال سوختن و جاری شدن میباشد. بر همین مبنا، عشق را آغازی هست، و پایانی در آن مشهود نه میباشد.. عشق گونه یی از درد بوده، و این درد را میتوان مرحله عالی و تکامل یافته یی از دوست داشتن به تفسیرش گرفت...!
درد و عشق؛ عشق و سوختن در پیامد هم اند! عشق، مبحث لاهوتی و استعلاییی پیوستن " تن " « نه» بلکه ادغام " روح " سرکش و عاصی انسان عاشق پیشه در جاذبه های دل انگیز محبوب میباشد...!
درعالم آواره گی، عشق و امال انسان "آواره" این همان صور خیال انگیز، حک شده در ضمیر و ذهن وی از مام و میهن میباشد. ضمیر انسان آواره، کشیش لا متناهی و گسست ناپذیر مهر مادرانه مادر و میهن میباشد. انسان آواره بیش از هر کس و شخص دیگر ریشه عاشقانه در گستره اعماق دامن میهن و مادر نهفته دارد...
سهم من از این عالم هستی؛ همانا آواره گی و خانه بدوش بودن های مدام و مستدام آن بوده است. و چه بسا، در خانه ابایی و زادگاه خویش آواره و خانه بدوش که نبوده ام! شش سال؛- وفقط شش سال زنده گی ام را میتوان زنده گانی نامید؛ آن گاه که در کانون خانه و خانواده، در حریر گرم و دل انگیز " مهرمادر" نفس کشیده ام... دیگر؛ همه و همه دنیای تلخ آواره گی های من بوده اند... آواره گی های مستدام من در افغانستان و ایران... و حال چند سالی است که در کشور بلاروس غمهای آواره گی خویش را بخیه میزنم..! .آ..ه...که شکستن استخوان هایم را در زیر بار سنگین این غربت چقدر به وضوح مشاهده که نمیکنم...شاید در همین غربت ماندم و پوسیدم...
چند سالی است که با اغاز بیداد سرمای سخت و جان فرسای زمستان در این دیار« بلاروس» و هم زمان با آن با کساد شدن کار خرید و فروش و کاسبی، در بازار های باز و سرزما زده این جا، من نیز بار و بندل خویش را بسته و عازم دیار آبایی « ایران و افغانستان» میگردم. تا شاید، دمی بر زخمهای آواره گی خویش مرهم گذاشته، و لذت آسوده بودن، و در میهن بودن، و از ریشه ها سیراب شدن را به تجربه بنشینم! اما، در ایران نیز آواره یی بیش نبوده، و در افغانستان همچنان آواره تر از ایران خودم را باز یافته ام. در کابل و تهران؛ غبار غربت و آواره گی همچنان بر رخسارم سیلی زده اند...
برای رفتن به سرزمین که آن را برایم ابایی میدانم، باید از سفارت ج ا ایران در شهر مینسک ویزا اخذ بنمایم. آخ که کارمند بخش ویزای سفارت با چه کم لطفی تمام در دادن ویزا، و بخصوص در تعیین وقت با من چانه زنی که نمیکند.. دختر م که مرا با هویت ایرانی میشناسد، از چند و چون اخذ ویزای من و سفارت ایران تعجب مینماید...! ...به هرصورت؛ ویزابرایم تدارک میبینم و از نماینده گی هواپیمایی "بلاویا" بلیت برایم تهیه نموده و در وقت معینه آن با دو عدد قفل بزرگ درب کوچک مغازه ام رابسته و به جانب ایران پرواز مینمایم...ادامه دارد....