یتیم
قسمت نوزده هم!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
جمعه ها قبل از اینکه کفش ها را واکس بزنم، وظیفه داشتم اول بخاری حمام را روشن بنمایم. تا مدیر و فامیل ش در جریان روز حمام بگیرند آن شب باران باریده بود؛ چوب های خیس که به درون بخاری آتش نه میگرفتند... بالاخره با هزار زحمت یک طوری آتش درون بخاری را روشن مینمایم...
چوب های خیس؛ همچون دوزخیان بخت برگشته یی ناله کنان به درون بخاری شروع میکنند به سوختن؛ و من با حسرت و دلسوزی تمام این سوختن را به نظاره مینشینم. صدا و ناله های گوناگونی از دل چوب های خیس بلند بود؛ گویی دسته یی از ارواح گنه کار و عاصی هستند که به درون آتش دارند میسوزند و تقاص پس میدهند.
دلم برای سوختن و ناله های چوب سخت میسوزد، و هاله یی از غم و اندوه وجود م را فرا میگیرد..خیلی دلم میخواهد تا پروسه سوختن چوب ها را مختل بنمایم؛ اما در این امر خودم را ناتوان میا بم. در این عالم خیلی چیز ها هست که اگر دست من باشد، آن ها را تغیر خواهم داد. اما میدانم که این کار از م مقدور نیست. میدانم در دنیا بی رحمی های فراوانی دارد صورت میگیرد که من نمیتوانم جلو وقوع آن ها را بگیرم. خدا جان؛ کاش چنین نیرویی را به من داده بودی..! جاری کردن عدالت در شریان جامعه و هستی. خدای من چه کیفی دارد..! مثلا در همین دور بر من، چقدر یتیم، مثل من وجود دارند؟. چند تا ی از آنان زنگ و جامه در پاهای شان بسته گردیده در محافل به رقص وا داشته میشوند؟ به چند تا از آن ها تجاوز جنسی صورت میگیرد؟ چقدر از آنان در شرایط سخت، بی رحمانه، و غیر انسانی در کارگاه های نمور و تاریک، مورد بهره کشی اقتصادی قرار میگیرند و.. خدای من! چرا من نمیتوانم کاری انجام بدهم؟ چرا مر این طوری ضعیف و نا توان آفریده یی... همین طوری سخت در دنیای تخیلات خود هستم که صدای ماری جان گویی از خواب سنگین بیدارم مینماید:
- جعفر پودر لباسشویی در آشپز خانه هست؛ بگیر و حمام را تمیز بشوی..
از آشپز خانه دارم سینی چای را به اطاق خواب مدیر میبرم. در دهلیز همین که حفیظ چشمش به من میافتد، میگوید: - جعفر چرا کفش هایم را واکس نزدی؟ یا الله زود باش تا ما چای میخوریم، کفش های من و نجیب را واکس بزن..! بعد با پشت دست چند ضربه یی به درب اطاق خواب نجیب کوبیده و با صدای بلند میگوید:
- نجیب هله زود باش که کنسرت دیر میشود ها..!!
ماری جان از آشپز خانه میپرسد: - بچیم؛ کنسرت کی هست، کجا میخواین برین، ها؟
حفیظ: - بوبو جان؛ امروز احمد ولی و هنگامه در هتل باغ بالا کنسرت دارند، من و نجیب دیروز دو تا بلیت خریدیم..
ماری جان:
- کاشکی بری مه هم یک دانه بلیت میخریدید! منم و همین چهار دیواری خانه؛ آخر این جا خواهم پوسید. سابق خوب بود با مدیر جان چکر باغ بالا، قرغه، پغمان و... میرفتیم.. آدم که یک کمی پا به سن گذاشت، اون وقت همه فراموشش میکنند.. حفیظ در حال که مادرش را در بغل میگیرد، میگوید: - باشه بو بو جان؛ قول میدهم دفعه دیگه برای شما هم بلیت بخرم. یک بلیت مخصوص در ردیف اول برای بو بو جان مقبول و جوان خودم میخرم...
در بین حیاط دارم ظروف صبحانه را میشویم، که زنگ درب حویلی به صدا در میاید. ماری جان از درون اطاق صدا یم میزند: - جعفر برو نگاه کن پشت در کیست...
درب را باز میکنم؛ غلام علی بر خلاف همیشه گی خنده رو بودن اش، این بار با چهره عبوس و گرفته یی در پشت درب ایستاده است.. از م میپرسد: - شاکوکو جان در خانه هست؟!
- بله در اطاق خوابش دارد موهایش را بی گدی میکند.! غلام علی با عجله از کنارم رد شده و داخل حویلی میگردد..من نیز درب حویلی را بسته و به دنبال ش راه میافتم. حس میکنم چیزی مهم ی باید اتفاق افتاده باشد..در دهلیز میشنوم که غلام علی به ماری جان میگوید: ..فاروق خان در شفا خانه آنتونی منتظر تان هست... ماری جان همین که چشمش به من میافتد، بلا وقفه میگوید:
- جعفر جان با غلام علی برو بازار افشار؛ یک تاکسی گرفته بیا پیش خانه! تا اون موقع من هم آماده میشم؛ یا الله زود باش مثل برق بدو بچیم..! کاشکی حفیظ و نجیب ماشین را با خود نبرده بودند. این اولین باری بود که از زبان ماری جان میشنیدم که به من بچیم « پسر ام» خطاب می نماید..همراه با غلام علی از خانه خارج میشویم. بعد از ان که در کوچه چند قدمی را در سکوت طی مینماییم؛ بلا خر حوصله ام سر رفته و از غلام علی می پرسم:
- غلام علی جان چه گپ شده؛ خیریت خو هست؟! غلام علی که چشم بر زمین دوخته است؛ گویی درد عمیقی را در سینه نهفته دارد. آه سردی کشیده و میگوید:
- امروز صبح زن فاروق خان را درد وضع حمل گرفته بود. فاروق خان با ماشین خانم ش را به شفا خانه آنتونی برده، و به من وظیفه سپرد تا شاکوکو جان را نیز خبر کنم، که بره شفا خانه... جان علی بعد از مدتی سکوت، دوباره ادامه میدهد:
- همین شب و روز ها به من هم شاید خداوند طفلی بدهد. خدا کند این دفعه همه چیز خوب و به خیریت بگذرد. این جا شهر است، دکتر و درمان پیدا میشود؛ اما « آزره» هیچ چی نداره. گاه میبینی که زمین سخت است و آسمان دور. حتی صدای آدم به گوش خداوند هم نه میرسد. اکثرا خانم ها اطفال شان را در طویله به دنیا میاورند...دو سال قبل در موقع وضع حمل زنم، خداوند او دوباره به من پس داد؛ اما طفل بیچاره ام از دست رفت.هیچ کاری نه توانستیم برای زنده بودنش انجام بدهیم. .خیلی دلم میخواد تا من هم اگر میتوانستم این بار خانم ام را به دکتر میبردم، اوف خدا جان؛ گاه زنی میمیرد و یک عالمه اولاد قد و نیم قد یتیم از خود یتیم میگذارد...
آفتاب درست در وسط آسمان، با شدت هرچه تمام تر داشت نور و گرما به زمین میپاشید.من سبد نان را بر سر گذاشته و از نانوایی به طرف خانه بر میگشتم. اوایل، این کار بر ایم مشکل بود. اما بعدا یاد گرفتم گه چگونه بدون کمک دست، تعادل سبد را بالا ی سرم حفظ بنمایم! به اطراف م نگاه میکنم؛ تا چشم کار میکند سبزی خوردن است. تره، پیاز چه، بادمجان سیاه، کدو، بامیه و.. ...اما در این میان، عاشق درخت های توت هستم که در گوشه و کنار قد بر افراخته اند..افشار همچون ده کوچک ی متصل به شهر کابل...
خیس عرق درب حویلی را باز نموده و داخل حیاط میشوم. حیاط و خانه را کاملا از سکنه آن خالی میا بم. سبد نان را در آشپز خانه گذاشته؛ و با آب سرد سر و صورت را تازه مینمایم. در ان هوای تفتیده، آب سرد گویی جان دوباره یی به من میبخشد...
با شلنگ شروع میکنم به آب پاشیدن بالای گلها؛ که ناگهان فریبا از درون حمام صدایم میزند: - جعفر کجایی بیا این جا کارت دارم..! اصلا فکر هم نمیکردم که فریبا باید در خانه باشد! با شنیدن صدای فریبا به طرف درب حمام میروم. پشت درب حمام لحظه یی در تردید مینمایم. از درون حمام صدای ریختن آب به گوش میرسد، و فریبا دارد برای خودش خواندن ی را زمزمه مینماید:
یک قلم چون پر طاوس خرامان تو ام
گل به دامان تو ام؛ گل به دامان....
به خود جرات داده و با پشت دست چند ضربه کوچک به درب حمام میکوبم... اما بعد از لحظه یی بازهم صدای فریبا را میشنوم که میگوید: - جعفر کجایی؛ چقدر باید منتظر ت بمانم؛ ها..؟! این دفعه با پشت دست محکم تر چند ضربه یی به درب حمام میزنم. بلا وقفه درب حمام باز گردیده و از پشت ان بدن عریان و بلورین فریبا نمایان میگردد. خدا..ی.. من....؟!
در زنده گی این اولین باری بود که پیکره یک بدن بلورین و فوق العاده زیبا یی را چنین عریان میدیدم.. بی اختیار چشمانم را میبندم و خودم را به عقب میکشم.. فریبا که دستپاچگی و ترسم را میبیند؛ با خنده همیشگی اش به من میگوید: - جعفر چیه؟ چرا مثل دختر خانم ها سرخ شده یی کوچولو...؟! او نه ها؛ لیف و صابون را بگیر، پشت و کمرم را لیف بکش. همیشه بوبو جانم این کار را میکند؛ اما میبینی که او امروز او در خانه نیست. من هم اگر پشت و کمرم را لیف نکشیده باشم، انگار اصلا خودم را نه شسته ام.... فریبا روی چهار پایه چوبی کوچکی مینشیند، و من شروع میکنم بر پشت و کمر وی لیف کشیدن. در هنگام کشیدن لیف بر این پیکره بلورین، معجونی از کیف، ترس، حیا و شرم بر وجود م مستولی میگردند. کوشش دارم چشمانم را ببندم ؛ تا این زیبایی بی نظیر خلقت خداوندی را کمتر مشاهده بنمایم..اما نرمی و گرمای متبوع تن وی را در دست هایم چکار کنم. ها؟. یک حس نامریی جادویی چشمانم را به باز شدن فرا میخواند.. و باز هم چشمانم بر این پیکره ظریف، زیبا و عریان میلغزد.. بازو، کمر، و بلور سینه های وی... آخ که خلقت خداوندی زیبا است..
..فریبا از م میپرسد: - جعفر چند ساله هستی؟!
- چند ماه بعد سیزده ساله میشوم...!
- زنده گی در خانه ما برایت چطوری می گذرد..؟
- همه چیز را میتوان تحمل نمود؛ اما همین که مکتب نه میروم سخت آزارم میدهد..
- من هم در همین فکر هستم که چکار میتوانم برایت انجام بدهم؛ کوچولو.!..تو مثل برادرم هستی؛ خیلی دلم میخواد برات کاری انجام بدهم....
اوف؛ کاش فریبا هرگز به من نگفته بود که« تو مثل برادرم هستی. » کاش یک چیز دیگری گفته بود..
دیگر چشمانم را نه میبندم؛.به این تن عریان و فوق العاده زیبا با اشتیاق و تمنا تمام دارم نگاه میکنم. تاثیر یک نیروی مرموز و جادویی سرشار از کیف و لذت ام نموده؛ و شرم و حیا را در درون خویش مذاب مینماید..دیگر به درون یک نشه و کیف سکر آوری غرق تمنا و آرزو دارم می شوم... اما ناگهان صدای زنگ درب حیاط مرا به خودم میاورد..! با شنیدن صدای زنگ درب حیات فریبا میگوید: - جعفر برو نگاه کن کی پشت در است..!
در کوچه، همه بچه ها از جواد میترسیدند. میگفتند وقت که در کوته سنگی در یک سماوات « قهوه خانه» شاگرد بوده؛ صاحب کارش را با چاقو زخمی نموده است. میگفتند در کوچه هم هر کسی بدش بیاد؛ با چاقو حتما یک جایش را خط میاندازد. از پلیس و زندان هم که اصلا بیم و ترسی ندارد... آن روز من در حال که سبد نان را بالای سرم دارم، از نانوایی به طرف خانه بر میگردم. درست در میان مزارع، جواد را در چند قدمی ام میبینم. میخواهم راهم را عوض کنم؛ اما میبینم که دیگر خیلی دیر شده است. در حالیکه قلبم به درون سینه ام میتپد، به راه خویش ادامه میدهم. طوری وانمود میکنم که گویی جواد را اصلا ندیده ام... اما همین که به وی کاملا نزدیک میشوم، میبینم که وی داس ی در دست دارد و در کنار درختی ایستاده و به من دارد نگاه میکند.. خودم را به سختی سر پا نگه میدارم؛ اما از راه رفتن باز میمانم. جواد با لبخند شیرین و غیر معمول به من میگوید:
- بچه قوم نترس! تو هم مثل من غریب و بیچاره هستی! من فقط میخواهم وقتی این بچه ننه های صابون زده چشمش به من میافتد، تنبان شان را تر کنند...
از ان روز به بعد من و جواد باهم رفیق شدیم. اکثرا وی را بالای زمین ها در حال کار کردن میدیدم؛ و یا این که غروب ها موقع خرید که به بازار میرفتم با هم سر میخوردیم ..گاه هم اگر فرصتی برای من پیش میامد، با ملی بس دور شهر را چکر مجانی میزدیم. آخ که کیف داشت..... ادامه دارد... م . لو مانی مینسک بلا روس!
پيامها
3 جنوری 2014, 21:41, توسط elham
سلام . داستان زیبا و قشنگی است و قلم تان روان وشیواست .
پیروز باشید.
4 جنوری 2014, 05:03
این داستان را خیلی دوست دارم اما لطفا کمی زود زود قسمت های بعدی را در سایت بگذارید . تشکر ممنون شما
4 جنوری 2014, 15:46
يتيم صاحب بلاخره اين ديدار برهنه و لذت بردن از ان مرا به فكر ان انداخت كه شما هم مثل ما ها انسانهاي معياري نيستيد هر چند كوشش نموديد با فكر نمودن به بقيه يتيمان خود را انسان با احساس نشان دهيد، به عبارت ديگر با داشتن حس بد يتيم بودن، خوشي هاي نا درست خود را هم داشتيد.
5 جنوری 2014, 12:14
چرا یتیم انسان نیست احساس ندارد هر حالت را انسان احساس میکند شما هم چه گفتید ها ها ها