یتیم
قسمت پانزدهم!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در زنده گی ام این اولین بار ی بود که لامپ برق و روشنایی ان را میدیدم. تا اون موقع ما بودیم و همان به اصطلاح چراغ موشک ده و منطقه مان. چراغ کوچک فتیله یی که از شیشه رنگ کفش « واکس کفش " درست ش کرده بودند .
خدای من، چقدر برایم جالب بود. آله یی بیضوی شکل، و تشعشع نور از ان . هرچند نگاه کردن به آن چشمهایم را آزار میداد،اما باان هم مدت ها به آن خیره شده و نگاهش می کردم . گاهی حلقه چشمانم را کوچک تر می نمودم . آنگاه از یک دایره کوچک ، تشعشع نور های رنگارنگ ی را به نظاره مینشستم . چشمانم را آب میزد ، آن را پاک کرده و دوباره ادامه میدادم ...
این جا در خانه عمه ام هیچ کار و وظیفه مشخصی نداشتم. از صبح تا به شب در کوچه ها برای خودم همین طوری ول بودم. عمه و فامیل اش هرگز از من نه پرسیدند که برای چه به کابل آمده ام . انگار که هیچ اتفاق مهمی رخ نه داده باشد. از فامیل خودمان هم که کسی به دنبال ام نیامد . خوب؛ آدم که یتیم شد همینه دیگه ...
درون حویلی که عمه ام زنده گی مینمود ، همیشه شلوغ بود. آخر آن جا چند فامیل با هم زنده گی می کردند . عمه و شوهر عمه ام ، دختر عمه و شوهرش و بچه هایش و دو فامیل دیگر که یک عالمه بچه های قدو نیم قد داشتند..
ان جا به درون یک چهار دیواری، اطاق های گیلی تنگ به هم چسپیده بودند. وسط حیاط چاه آبی بود. و کمی آن طرف تر تنور نان پزی و چند تا دیگدان سیاه و در گوشه دور تر هم توالت و کلوخ و انبوهی از مگس ها..
بچه های کوچک، از صبح تا به شب درون همین حیاط برای خود شان ول بودند و در میان خاک ها بازی میکردند. محوطه حیاط خشک و خالی، بدون حتی یک درخت .
بچه ها ی کوچه هم که با من کاری نداشتند و من نیز که از سرو وضع و لباس هایم خجالت میکشیدم زیاد به آن ها نزدیک نمیشدم. بچه ها معمولا در داخل میدان کوچک خاکی که در حاشیه خانه ها موقعیت داشت باهم فوتبال بازی میکردند .
این میدانی ،معمولا بعد از ظهر ها از بچه های قد و نیم قد پر میشد. ان ها با سرو صدا باهم فوتبال بازی میکردند و من در گوشه یی مدت ها به تماشای شان می نشستم....
حالا دیگه به غیر از یتیم بودن، دنیای تلخ غربت نیز روح و روانم را به آزار میگیرفت. تنهایی و یتیم بودن هم درد تلخی هست
این جا در کابل، همه چیز برایم تازه گی داشت. محیط و منطقه، آدم ها. حتی بازی بچه های این جا با بازی هایی که در ده و منطقه مان ما بچه ها باهم بازی میکردیم یک عالمه تفاوت داشت. این جا همه چسپیده بودند به یک دانه توب، و فوتبال..
عمه ام سه تا نوه داشت . و من خیلی زود با نوه بزرگش که تقریبا همسن و سال بودیم ، زبان مشترک پیدا نموده و با هم رفیق شدیم . او به مکتب نه میرفت و من تا حالا ندانستم که چرا؟ نه میخواستم زیاد افسرده و غمگین باشم . حالا که این طوری پیش آمده هر چه باداباد.. صبح ها بعد از خوردن چای، با نواسه عمه ام هردو تایی هز خانه میزدیم بیرون . او در همین منطقه متولد و بزرگ شده بود . منطقه ( افشار سیلو ) .
آن موقع ، افشار کوچک بود. نوا سه عمه ام هم که تمام کوچه پس کوچه های محل را بلد بود . مثلا ، می دانست که از دیواره کدام باغ راحت میشه بالا رفت . داخل کدام باغ سیب های خوش مزه دارد و کدام دیگر، توت و زرد الو ، کجا ناک زیاد دارد و کجا هم آلبا لو و گیلاس ... من با وی کاملا شاد بودم . آخ که چی کیفی داشت از دیوار ها بالا رفتن و زردآلو دزدیدن و باغبان را سر کار گذاشتن . در داخل یک از همین باغ ها سگ بزرگی ول بود . ما از پایه برق بالا میرفتیم و بعد شروع میکردیم به زردآلو دزدیدن. سگ بیچاره اون پایین نیش و دندان نشان میداد و زمین و زمان را بهم میزد. مطمئن بودم اگر دست سگه به ما میرسید، تکه و پاره مان مینمود. اما ماخیلی راحت کار مان را می کر دیم و به سک و غف هایش اصلا اهمیتی نه میدادیم . و از همان بلندای دیوار، باغبان را نیز کاملا زیر نظر داشتیم. باغبان پیر، از کنج دیگر باغ با چماقی در دست فحش و ناسزا گویان به ما نزدیک میگردید. همین که وی در چند قدمی مان میرسید، ما خیلی راحت خودمان را به درون کوچه می انداختیم و هر دو تایی پا به فرار میگذاشتیم ... انارشیزم و بی قاعده بودن هم چه کیفی دارد. همیشه یک حس و غریزه درونی انسان را به سوی بی قاعده بودن و خلاف نظم عموم به ترغیب میگیرد.. اما مرا یک کشیش مافوق چنین احساس، به جانب درس و مدرسه هدایت و ترغیب ام مینمود..اما از شما چی پنهان، دلم برای درس و مکتب، یک زره شده بود . خیلی دلم میخواست تا دوباره سر کلاس درس بنشینم و به مکتب رفتن ادامه بدهم . اخ خدا جان که دلم برای تخته سیاه تنگ شده بود . تخته سیاه و گچ ( تباشیر )...! خوب میدانستم این راهی که دارم میروم به ترکستان منتهی میگردد.. آخ خدا جان خواهشمندم کمک ام بنما..
میدانستم که برادر بزرگ مادری ام در کابل دارد درس میخواند . اما آدرس دقیقی از وی نداشتم . یادم مانده بود که او در نامه یی برایم مادرم نوشته بود که در مدرسه علمیه آقای کاشفی مشغول در هست . اما این که این مدرسه در کجا ی کابل موقعیت داشته باشد، نه میدانستم . بعد از ان که یک مقداری روحاً به خود آمدم و با درو برم نیز آشنایی پیدا نمودم ، تصمیم گرفتم تا برادرم را نیز پیدا کنم. اما چطوری ؟!
از اطرافیان ام از هر کسی که پرسیدم، کسی نه میدانیست که مدرسه آقای کاشفی در کجای کابل موقعیت دارد. بلا خره بعد از پرس و جو ها، به من گفته شد تا به کارته سخی بروم. اون جا ممکن برادرم را پیدایش بنمایم! می پرسم کارته سخی در کجاست؟!
کوهی را که در روبرویم قرار دارد نشان ام میدهند و میگن در پشت همین کوه .... بند کفش هایم را محکم میبندم ... و از کوچه ها عبور نموده و داخل بازار افشار گردیده، و از ان جا موازی با جاده و ماشین ها به طرف گردنه باغ بالا به راه میافتم
بازار افشار را پشت سر میگذارم ، از اکادمی پولیس میگذرم . چشمم به ساختمان انستیتو ت پلیتخنیک می افتد. خدای من ! این ساختمان چقدر به نظرم زیبا بر میخورد. آدم های که در آن تو دارند درس میخوانند، چقدر باید خوشبخت و سعادت مند باشند . میاستم و ساختمان های داخل محوطه پلیتخنیک را به دقت از نظر می گذران م . تعدادی دانشجو در محوطه ان در رفت و آمد هستند . من لحظه یی خودم را در میان آنها تجسم مینمایم! آیا این امر برای من هم ممکن خواهد بود..! آخ خدای من؛ که یک خوشبختی و سعادت مطلق ... از پیاده رو درون محوطه انستیتو ت ، دختر خانم جوان و زیبایی از مقابلم در حال رد شدن میباشد . با حسرت به وی و خوشبختی های وی نگاه میکنم ... او همین که در مقابلم میرسد، از سرعت ش کاسته و خطاب به من میگوید :
- هزاره موش خور تو دیگه چی گم کدی؛ که این طوری لق لق ایستاده یی و به من نگاه میکنی..؟! دیگران را برق میگیرد و مارا بقه کور...
از ان همه ظاهر زیبا و آراسته این دختر خانم اصلا توقع چنین حرفی را نداشتم. از خشم نفرت و کینه مملو و لبریز میشوم و از او با همه تیپ و شیب و ظاهر اراسته اش استفراق ام میگیرد.. آخ خدای من ! انسان بودن و شعور داشتن که در همین ظاهر آراسته و چند تا کتاب را زیر بغل گذاشتن نیست. ایکاش آدم ها به جای آن همه وقت که در مقابل آیینه ها برای اراستن ظاهر خویش صرف میکنند، یک کمی هم وقت برای شناخت شخصیت و وجدان درونی خویش، و تعالی بخشیدن به آن نیز در نطر بگیرند... ایکاش باطن انسان ها نیز همکچون سیمای شان هویدا میبود...! دلگیر و پردرد همچون زخم بر داشته یی به راهم ادامه میدهم. مگر زخم زبان و تحقیر، کشنده تر از هر زخم دیگری نیست...؟!
کمی پایین تر از گردنه باغ بالا، روبروی سینما یی ، پسربچه کوچک ی به درون سینی آلومینیومی داشت خیار ( باد رنگ ) میفروخت . آهسته و با احتیاط به وی نزدیک میشوم . هوا گرم و تفدیده هست و من هم که خسته شده بودم . کمی دور تر از وی در زیر سایه یی مینشینم. به چهره وی به دقت نگاه میکنم ، تا مطمئن شوم که او هم هزاره است؟
به سینی و باد رنگ هایش نگاه میکنم. چند عدد باد رنگ درشت که به زردی گراییده اند، و چند تا ی دیگر هم که هنوز سبز هستند. چاقویی و مقداری هم نمک..! پسرک با لهجه نیمچه کابلی و نیمه هزاره گی به من میگوید:
- بچه قوم! بیا باد رنگ بخر نی..!
- مه که پول نداروم..! - معلوم میشه که تازه از آزره آمدی...؟
- بله ! - این جا چی میکنی؟!
- میخواهم برم کارته سخی پهلوی برادرم . برادرم در مدرسه آقای کاشفی درس میخواند .
- چرا با ملی بس « شرکت واحد » نه میری ؟!
- من که گفتم پول ندارم !
- هی بابا تو هم عجب دیوانه هستی ! ملی بس که از تو پول نمیگیره. تنها از کلان تر ها پول میگیره، تو که خورد هستی ..!
- من بلد نیستم در شهر گم میشوم . به من گفته اند که کارته سخی در پشت همین کوه است. خوب پیاده میروم چه اشکالی دارد ها؟
- راست گفته اند. اما من تا حالا نه دیده ام که کسی پیاده بره کارته سخی .. و بعد با دست راه باریکی را که از سینه کوه روبروی مان عبور نموده بود به من نشان داده و میگوید : اونه همون راهی که ار بغل کو رفته بالا ، از همون جا برو، به کارته سخی میرسی..! میخواهم حرکت کنم ، اما میایستم و به وی میگویم : - اگر خانه تان نزدیک هست، یک کمی آب خوردن به من بده، تشنه هستوم..!
- خیلی خوب تو مواظب باد رنگ هایم باش، من همین حالا برایت آب می آورم ..! بعد به طرف در ب خانه یی شروع مینماید به دویدن..
کارته سخی را هم زیر و رو میکنم > اما از مدرسه آقای کاشفی اثری نمیابم . چندین فعه از سینه کوه بالا و پایین میروم . هوا گرم است و بوی گندیده گی فاضلاب سخت آزارم میدهد . اما دست از جستجوی برادرم بر نه میدارم . آدرس را همیشه از هزاره ها میپرسم . ماشاءالله که کم نیستند. جوالی، تبنگ فروش و... دنبال کوچک ترین آ درسی را که به من میدهند ، با دقت تمام میروم . مدرسه آقای واعظ مسجد غزنیچی ها و... اما از مدرسه آقای کاشفی بازهم خبری نیست که نیست .. .
نه میدانم چطوری یک دفعه سر از پل سرخ در میاورم. از درون کوچه خاکی همین طوری که دارم میروم، دیگر رمقی در پاهایم نمیبینم. سرم دارد گیج میرود.. میبینم آخوندی جوانی از روبرویم دارد میاید . نگاه میکنم، معلوم است که هزاره است. خوش حال میشوم. همین که روبرویش میرسم ، میاستم. او نیز توقف میکند . از وی میپرسم : - آقا سلام! شما مدرسه آقای کاشف را بلد نیستید؟! جواب میدهد :
- مدرسه آقای کاشفی که در افشار هست؟
- من در افشار زیاد پرسیدم ، کسی که بلد نبود... حالا هم که تمام روز را همین طوری سرگردان هستم ...
- میبینم که از سر و رویت خستگی میبارد..! مدرسه آقای کاشف را میخوای چکار؟
- برادرم اون جا دارد درس میخواند !
- خیلی خوب، افشار را که بلد هستی.... اول زیارت آقای بلخی را پیدا کن. بعد از اون جا میتوانی خیلی راحت مدرسه آقای کاشفی را نیز پیدا کنی. از هر کسی که بپرسی نشان ت میدهند. تقریبا پهلوی هم هستند .
از وی تشکر نموده و جدا میشوم .
حوالی بعد از ظهر برادرم را به درون اطاق مدرسه، در حالیکه در خواب عمیقی فرورفته است، پیدا یش میکنم. خدای من دلم از شوق به درون سینه ام میتپد . به برادرم نگاه میکنم. معلومه که در خواب عمیقی فرو رفته است. سراسر وجود م از محبت به وی مملو میگردد. خیلی دلم میخواهد تا همراه برادرم حرف بزنم. میخواهم خوشحالی هایم را با وی به قسمت بگیرم . برایش بگویم که خدا را شکرکه ترا پیدا کردم ... اما دلم نمیاید تا از خواب بیدارش کنم. در کنج همین اطاق بالای پلاس کهنه یی سرم را میگذارم و من نیز در خواب عمیقی فرو میروم...
با صدای اذان از خواب بیدار میشوم. سخت احساس گرسنگی می کنم . بلند میشوم و مینشینم. از برادرم خبری نیست. بوی متبوع شوربا به اندرون اطاق پیچیده است. میبینم دیگ کوچکی بالای منقل برقی« هیتر» دارد قل قل می جوشید...
بیرون دیگه هوا تاریک شده بود. برادرم بعد از ختم اذان و نماز، با یک دسته تره و تربچه ( گنده نه و ملی سرخک ) وارد میشود. همدیگر را در آغوش میگیریم . از این که برادرم را پیدا کرده بودم ، بینهایت خوش حال بودم.. آخ جان چه سعادت از این بزرگ تر. گویی در خانه خودم هستم.
بعد از اون همه سرگردانی و خستگی، و تمام روز گرسنه بودن، شور با سیب زمینی، با سبزی خوردن، چی کیفی دارد..
فردای ان روز همراه با برادرم به لیلامی فروشی « لباس های دسته دوم فروشی» کابل میرویم . برادرم از مغازه های لیلامی فروشی یک دانه پیراهن سفید آستین کوتاه، یک شلوار مشکی، و یک جفت کفش برایم میخرد . لباس های کهنه ام را به درون سطل اشغال میریزیم.
لباس ها را میپوشم وجلو آیینه به خودم نگاه می کنم. اصلن باورم نمیشود که این من هستم. خدای من کلی عوض شده بودم...زیر لب با خود میگویم : « خر همون خر است. اما پالان ش عوض شده است...» همین طوری که با برادرم داریم در شهر قدم میزنیم، جلو دکه آب کشمش فروشی میاستم . خیلی دلم میخواد تا از این اب های رنگارنگ درون شیشه ها ، برادرم چیزی برایم بخرد . اما برادرم نه میخرد و من سخت آزرده میشوم ... از خلال صحبت های برادرم این چنین دستگیرم میشود که او میخواهد در فرصت مناسب دوباره مرا به ده مان بفرستد تا به درس هایم ادامه بدهم. اما من چیزی برایش نمیگویم. مطمئن هستم اگر این دفعه دست شفیقه خانم به من برسد، پوست از سرم خواهد کند...
به خانه عمه ام بر می گر دم؛ همگی از تعجب دهن شان باز میمانند. عمه ام نیز با تعجب و ناراحتی ازم میپرسد : - او بچه تو خو مارا زهره ترک کردی، کجا بودی تا حالا؟ این لباس ها را کی برایت خریده..؟
- محمد برادرم را پیدا کر دم. من که گفته بودم او در کابل درس میخواند!و بعد با غرور خاص ادامه میدهم : - این لباس ها را نیز او برایم خریده است....
بعد از مدتی نه جندان زیاد عمه ام و فامیل اش تصمیم میگیرند تا به هزارستان « وطن« بر گردند.. برای ما اون موقع مفهوم وطن، این همان هزارستان خود مان را تداعی مینمود. . از شنیدن این خبر دلم به درون سینه ام فرو میریزد. خدای من، پس من چی میشوم؟! به کی باید پناه ببرم ؟ دختر بزرگ عمه ام نظر لطفی نسبت به من داشت . مشکل ام را با وی در میان میگذارم ؛ در حالیکه اشک هایم همین طوری دارد می ریزد... ! دختر عمه ام در حالی که کوشش دارد تا آرامم بنماید به من میگوید:
- تو ناراحت نه باش جان آغی! مادر جان محمد همین جا میماند . من سفارش می کنم که از تو مواظبت کند... مادر جان محمد ، خواهر کوچک تر وی بود . یعنی دختر دوم همین عمه ام ....
یک روز صبح زود از خواب بیدارم میکنند... . و من با چشمان اشک آلود با عمه و فامیل اش خدا حافظ ی مینمایم. بعد از رفتن آن ها ؛ مدت ها ، تلخ میگیریم ....عمه ام رفت و من ماندم و دختر دیگر عمه ام « مادر جان محمد»! مادر جان محمد و شوهر پیر اش و تنها ترین فرزند شان ( جان محمد ) در داخل باغ نسبتا بزرگی زنده گی میکردند . در گوشه باغ دو اطاق گلی ، که سوسک های بزرگ همیشه در ان جا در حال گشت و گذار بودند موقعیت داشت. و من هرگز جرات نه میکردم تا در ان جا داخل شوم. همین دو اطاق گلی خانه نشیمن ان ها بود. باغ از خودشان نبود . نه میدانم کرایه نشین بودند،و یا اینکه صوابی در ان جا زنده گی مینمودند . شاید هم به گونه نگهبان. نه میدانم !
پدر جان محمد در کار های ساختمانی به عنوان کار گر روز مزد کار میکرد و مادر وی، مثل صدها زن و دختر جوان هزاره ، در خانه های متمولین قوم برتر ( افغان ها ) مشغول کلفتی بود.
دختر عمه ام خیلی زود برای من نیز از همین تیپ کار ها، دست و پا نمود. قرار بر این شد که من نیز در خانه یکی از همین متمولین به عنوان خدمه « مزدور » مشغول کار شوم . دختر عمه با منت به من تفهیم مینمود که باید خیلی ممنون وی باشم که وی برایم چنین کاری را دست و پا نموده است : آخر به هر کسی و ناکسی که مردم اعتماد نه میکنند و در خانه اش راه نمیدهد...
من دلم در هوای مکتب و در س سخت می تپید . اما ، نی در زیر بار ظلم و جفا شفیقه خانم . دیگر به هیچ قیمتی حاضر نبودم تا نزد ان ها بر گردم . از شفیقه خانم و بیعدالتی و ترفند های فریب کارانه وی سخت آزرده و گریزان بودم. زیاد تر دلم هوای ایران را در سر می پروارنید . اما برای ایران رفتن کلی پول نیاز بود که من نداشتم. آخ که همیشه عاشق ایران بودم ... درجا غوری خود مان منطقه یی بنام خاک ایران موقعیت دارد. همیشه دلم میخواست تا ان را از نزد یک بیبینم . اما تا حالا موفق نشده ام .... ادامه دارد ، مینسک بلا روس .