chendavol
چهار شنبه
2 اكتبر 2013
زمان خواندن:
(تعداد واژه ها: )
همرسانی
در ادامه اعلام نامزدی خونریزان جهادی برای بازی های انتخاباتی «دُم»«وکراسی» ،عبدالرب رسول سیاف، یکی دیگر از خونریزترین رهبران جهادی و نماینده خودخوانده و همیشه غایب مردم کابل در «شورای نمایندگان افغانستان» (عبارت قشنگی است؛ جایگاهی مشتمل برمُشتی...) از عضویت این مجلس استعفا داد و خود را نامزد (البته همان کاندید) کرد.
جالب است که خود این شخصیت خونریز ـ معظم ـ گفته است: «امروز به این ملک دلم میسوزد که افرادی مثل من ِ فقیر و ضعیف برای ریاست جمهوریاش کاندید میکند». (جانیا! سخن از زبان ما می گویی)
او در ادامه، با اشاره به داستان پیرزنی که خریدار یوسف بود، گفت که لیاقت این پست را ندارد، ولی فقط میخواهد در قطار خریداران باشد. (کثافت بی شعور، چه قدر هم ادبیات فارسی اش خوب است پدرلعنت!)
سیاف تأکید کرد که هدفش از کاندیدا (همان کاندید) شدن، خدمت و آمادگی برای ایثار و قربانی شدن به خاطر مردم است. (مفهوم اصلی: ایثار و قربانی کردن مردم پیش پای خودش است)
سیاف گفت: «مجلس نمایندگان افغانستان بیشتر از هر چیز برایم ارزش دارد» و از حضور غیرمستمر خود در شورای ملی افغانستان نیز معذرت خواهی کرد و گفت روند غیبت هایش، او را چنان متأثر ساخته که توان روبه رو شدن با نمایندگان را ندارد. (دست کم، در این جا این خاک بر سر، غیبت خودش را بر دوش گرفته، ولی آن خاک بر سران دیگری که فقط پول پارلمان و حقوق جاسوسی خود را می گیرند و باز هم صدای نکبتشان سر مردم بالاست، خجالت بکشند)
سیاف تعهد کرد که در هر جایی که باشد، (حتا...) حرمت «این خانه [مجلس]» را نگه میدارد و افزود که مدت ۲۰ سال است در کنار مردم افغانستان بوده و حتی برای مداوا هم به بیرون از این کشور نرفته است. (باز هم راست می گوید این ملعون که واقعا بیرون نرفته و دست از قصابی برنداشته و نیازی هم به مداوا نداشته؛ چون با همین خونریزی درمان می شده است)
سخن نهایی:
«امروز به این ملک دلم میسوزد که افرادی مثل «...»، «...» و «...» ِ جنایتکار و خونخوار و فاسد به همراه معاونانشان، «...» و «...» که مثل خودش هستند، برای ریاست جمهوریاش کاندید میشوند».
یادآوری:
«...» ها به تعداد نامزدهای ریاست جمهوری جای گسترش دارد.
**********
این حکایتی است که استاد سیاف ـ معظم ـ به آن استناد کرده است. حالا
از خباثت و رذالت سیاف بگذریم، ولی این حکایت شیخ عطار واقعا یکی از حکایتهای
نابی است که در ادبیات فارسی میخوانیم:
گفت یوسف را چو میبفروختند مصریان
از شوق او میسوختند
چون خریداران بسی برخاستند پنج
ره هم سنگ مشکش خواستند
زان زنی پیری به خون آغشته بود ریسمانی
چند در هم رشته بود
در میان جمع آمد در خروش گفت:
ای دلال کنعانیفروش!
ز آرزوی این پسر سرگشتهام ده
کلاوه ریسمانش رِشتهام
این زِ من بستان و با من بیع کن دست
در دست منش نِه بیسخن
خنده آمد مرد را، گفت: ای سلیم نیست
درخورد تو این دُرِّ یتیم
هست صد گنجش، بها در انجمن مه
تو و مه ریسمانت ای پیرزن
پیرزن گفتا که: دانستم یقین کاین
پسر را کس بنفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن، چه دوست گوید
این زن از خریداران اوست
هر دلی کو همت عالی نیافت ملکت
بیمنتها حالی نیافت
آن ز همت بود کان شاه بلند آتشی
در پادشاهی او فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید صد
هزاران ملک صدچندان بدید
چون به پاکی، همتش در کار شد زین
همه ملک نجس بیزار شد
چشم همت چون شود خورشیدبین کی
شود با ذره هرگز همنشین