ژیستهای روشنفکر مآبانه
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در پیوند به آنچه اینروزها دوستم در شمال انجام میدهد، حرف و حدیثهای ضد و نقیضی گفته شد. دوست ما عبدالشهید ثاقب آن را صفبندی قومی خواند و در مورد نتیجهی آن –به نحوی تهدید آمیز- نوشت: دوستم با ایجاد پانترکیسم، در صدد نزدیکی هزارهها و ازبکها است و اگر این اتحاد صورت گیرد، تاجکان مجبورند با پشتونها ایتلاف کنند و در کنار هم بایستند که برای جریان عدالتخواهی مفید تمام نخواهد شد. اسد بودا نویسندهی دیگری بود که به نقد این تحلیل (تهدید)، حمایت انسانی و عقلانی خود را از حرکتهای اعتراضی ترک-تباران اعلام داشت و به گونهیی آنرا برحق دانست. کامنت نویسان به تایید یا رد این دو نویسنده، کمی فضای آشفتهتری را خلق کردند، تاجاییکه کار به فحش و دشنام هم رسید و به ثاقب و بودا عنوانهای غیر اخلاقی دادند. این فضای متشنج منرا هم آرام نگذاشت و مجبور به نقد نوشتههای ثاقب و بودا کرد. با نقد نوشتههای ثاقب، او اما منرا متعصب خواند – که بودا را هم با همین عنوان نقد میکند- و با این کار میخواست که از یکطرف، به نحوی عقدهگشایی کرده و از طرفی، من دست از مخالفت و ملامت نویسیهایش بردارم. در بحثهای طولانی منو او، من برایش قبولاندم که نوشتههای زهرآگین او فقط میتواند منجر به وخامت جریان عدالتخواهی شود و همین طور سرآغاز توهینها و هتاکیهای دو طرف.
ثاقب، شخص توانا و خردورزی هست، اما اگر نمیتواند در "نقد بر خودی" موفق شود و عینِ مطالبی را که با جرات بر رهبران یا تودههای اقوام دیگر مینویسد، در مورد خود نمیتواند، تقصیری ندارد؛ زیرا این رسم بهجا مانده از پیشینیان است و او هم مولود همین جامعه است. درست است که ثاقب مثل دانشجویان شرعیات (مرگبر پیپسی) و (مرگبر دموکراسی) نمیگوید، اما از نوشتههایش پیداست که میخواهد مثل شوونیستهای حکومتی –که پشتونها را قهرمان تاریخ معرفی میکنند-، برای تاجکها چنین نقشی را ایفا کند. من احترام زیادی به تمام اقوام و مخصوصا به برادران تاجک دارم، و از دوستان تقاضامندم که این نقد را نقدِ بر تاجکان نه، بل بر نوشتههای جناب ثاقب بپندارند. من میگویم مشکل او نیست؛ زیرا در طولِ تاریخ، تحلیلگران، پژوهشگران و صاحبنظرانِ داخلی و خارجی دلایل متعددی را برای گرفتاری مردم افغانستان در دام فتنهها و بیماریهای تکمحوری و خود بزرگبینی بر شمرده و هریک به اندازهی توان و نگرش فکری و سیاسی خویش، راه حلهایی طرح کردهاست، اما هیچیکی از این تحلیلها و طرحها دردی را درمان نکرده و مشکلی را حل نکرده است؛ زیرا راهحل را نه آنگونه که نجات دهندهی این کشور از حلقوم شرربار تباهی؛ یعنی ملیگونه باشد طرح کنند، بلکه مغرضانه و جانبدارانه طرح کردهاند. در تاریخنویسیهای این کشور (اعم از تاریخ درباری و غیر درباری) آشکارا مشاهده میشود که ستایش قومی و انزجار دیگری به صورت فراگیر، گفتار و نوشتار آنان را زهرآگین کرده است و سمتو سوی قومی و ملیتی گرفته و بعضا از گفتن حقایق چشم پوشی کردهاند. از قدیم گفتهاند که فرد تابع جامعه است، نه برعکس. ثاقب نیز جزو همین جامعه است. جامعهیی که در آن گروههای کمونستی، سکولار، لیبرال، پشتونیست، مغولیست، ناسیونالیست و... همهو همه به نام دموکراسی، ترقی، وطن پرستی، خلافت، امارت، اسلام و مسلمانی سالهای سال است که با سرنوشت مردم افغانستان بازی کردهاند و خواستهها و نظریات شانرا تحمیل کرده اند، اما افغانستان ساخته نشد و گرهی از مشکل باز نشد. در مقابل به طور روز افزون مشکلات پیچیدهتر شد.
برعلاوه، بسیاری از گروههای مذکور و رهبران و دستاندرکاران آنان با چهرهعوض کردنها و ایجاد گروهها و ایتلافهای گوناگون و مکرر و به اشکال مختلف بار دیگر، خود را نجات دهندهی افغانستان و دلسوز مردم این سرزمین قلمداد کرده و تقصیر آتشافروزی، نفاق و بدبختی را به گردن یکدیگر میاندازند.
فتنهی قومگرایی –که دامنگیر همهی ماست- چون غدهی سرطانیست که بر پیکر مردم افغانستان ریشه دوانیده و قومگرایان هر قوم، قومگرایی خودشان ملیگرایی و قومگرایی دیگران را خیانتِ ملی به اثبات میرسانند. مخصوصا روشنفکران و نویسندگان متعصب و قومگرا از هر قوم و تباری بهخصوص در دو دههی اخیر چنان تاریخ افغانستان را برمبنای قومگرایی زهرآلود نوشتهاند که اثرات سوی آن نه تنها نسل های امروز، بلکه نسلهای آینده را نیز مسموم خواهد کرد.
نتیجهی این تاریخسازیهای شوم به سایر قومگرایان پیرو نیز جرات میدهد که با استفاده از این آثار و منابع، نیروی فکری خویش را مستحکم تر ساخته و با ارادهتر تزیین کنند و به صورت روشنفکرمآبانه وارد عمل شوند، نتیجهی آن زمینه را برای استفادهجویان و صیادانیکه در کمین نشستهاند و از آب گِل آلود ماهی میگیرند، مساعد میکند و نتیجهی آن ادامهی بحرانپایان ناپذیری میشود که جلو مدنیت را گرفته و فلاکت و بدبختی ما را تداوم میبخشد. افغانستان گرفتار اختلافات قومی، زبانی، سمتی، فرهنگی و سیاسی شدیدیست که همگرایی قومی و وحدتِ ملی به جز شعار در آن موجود نیست. این وضعیت به ادامهی بحران این کشور و پیچیدهتر شدن آن کمک کرده است، نه به حل آن. آنچه وجه مشترک همهی ماست، تکرار این شعارهاست، نه عمل بر آن. جهانبینی ما را، پیش داوریهای قومی، منطقوی، مذهبی و زبانی ما تشکیل میدهد، نه فراتر از آن.
در این میان آنچه جالب توجه است، ژیستها و ادعاهای روشنفکرانهییست که ثاقب از خود بروز میدهد. او میخواهد به اثبات برساند که هم متخصص تاریخ، هم کارشناس علوماجتماعی، هم فیلسوف و هم سیاست فهم است و با این متکا بر عملکرد همهی آنچه مربوط به "بیگانه" میشود، حملهور میشود. اما در عمل، هرچه اتفاقات بد و خیانتهای تاریخی است را به سایر اقوام نسبت میدهد. این فضای سیاه و بسته باعث شده که او با نقلقول از کولاکوفسکی، آدلر و برتراند راسل و...، توحش و بربریت "دیگری" و متمدن بودن تبار "خودی" را به نمایش بگذارد. مسوولیت روشنفکر، آن طوریکه شریعتی میگوید: رهانیدن خود از بند داوریهای قبیلوی و عدم اتکا برگرایشهای تباری خودی است. این تعریف شباهت زیادی با تعریف ژولین بندا دارد. بندا در رسالهی خیانت علما (۱۹۲۷) بر روشنفکران روزگار خود خرده میگرفت که «دیگر به آرمانهای والا، جاودان، بیغرضانه و بخردانهیی چون حقیقت، خیر و زیبایی، پایبند نیستند و بهنام واقعبینی سیاسی به محافظهکاری و سازش با سنت، قدرت، نظم موجود و ملیگرایی روی آوردهاند.» عین همین وضعیت را ما در ژیستهای روشنفکرانهی نویسندگان ما در نوشتن، نقد و نظر مشاهده میکنیم. هرچند در افغانستان، من استثنایی را سراغ ندارم، و گلهیی هم ندارم. شکوه و گِلایه زمانی بهوجود میآید که ژیست روشنفکری و ادعای محض وجود داشته باشد، اما وجود فزیکی نداشته باشد. شوربختانه، حملات مکرر و مرتب ثاقب، بر اقوام غیرِ تاجک ادعای روشنفکری و توسل به دموکراسی و عدالتخواهیِ او را زیر سوال میبرد و او را بهیک تبار خاص و محترم محصور نگهمیدارد. روشنفکر، به قول بندا هر نوع سد و مانع قومی، مذهبی، زبانی و منطقهیی را درهم شکسته و بر روح و روان دیگران نیز تاثیر میگذارد. اگرچه، ثاقب مدعیِ نقد بر حالت منفعلانهی تاجکان است و گویا در مقالهی تحت عنوان "تاجکان؛ جنازههای متحرک" این دین را ادا کرده است و حالا با متکا بر آن میتواند به راحتی بر اقوام دیگر بتازد. اما میخواهم خاطر نشان کنم که مقالهی مذکور بیشتر از آنکه نقد باشد، تحریک و شوراندن است. تحریک و بر انگیخاندن بر کسب قدرت. او زمانیکه تاجکان را جنازههای متحرک میخواند، میخواهد بگوید که عزیزانم، شما با این حالت منفعل، در افغانستان نقش پیرو را دارید و این دیگران اند که قدرت اقتصادی و سیاسی را از شما میگیرند.
در بحثیکه با خود او داشتم، یادآور شدم که هرزمانی جرات کردی و چیرگی بلند نویسندگیات را علیه (بهقول خودش چپاولگریهای) اسماعیلخان، ضیامسعود، ربانی و یا زورگویی و مرکز گریزی عطامحمد نور بهمصرف رساندی، به آنچهکه تو روشنفکری میخوانی، باورمند خواهمشد و میپذیرم که مدعیِ برحق هستی، در غیر آنصورت، گردش در دورِ مسلسل باطلی است که این نوشتهها فقط شمشیر نقد قومیِ کامنت نویسانرا تیزتر کرده و گندیدگی کهنه را به باد میدهد. برعلاوه، موجب میشود که بر هردو قوم اهانت و هتاکی صورت گیرد.
نسبیت گرایی
نسبیت گرایی عنوان درخورِ وضعیتِ نقد و نظر در افغانستان است. من در جای دیگری هم گفته بودم که برعلاوهی پدیدههای سلیقوی، انسانیت و گرایشهای انسانی ما هم نسبی است. در دیواریکه بین "خودی" و "بیگانه" بنا میکنیم، آنچه که مربوط به طرف خانهی همسایه میشود، را نقد کرده و به باد استهزا میگیریم. برعکس، آنچه که مربوط به خودی میشود نادیده گرفته شده و بر روی آن خاک پوشانیده میشود. شبیه آنچه را که فمنیستها علیه مردان میگویند. سیمون دوبوار مردان را مورد خطاب قرار داده، میگوید: «مردان هر نوع خشونت و محدودیت را علیه زنان مشروع و قانونی می دانند، اما زمانی که نوبت به خودِ شان میرسد، با هر وسیله و نیرنگی کوشش میکنند از پذیرفتن آن اِبا ورزند.»
ثاقب نه تنها مدعی روشنفکری است که خود را مشمول در دایرهی انسانیت میداند و میگوید: «...خود را متعلق به خانواده انسانیت میدانم و احساسِ همدلی و همدردی با تمامِ قربانیان جنگهای کشورم میکنم و هیچ جنایتکاری را قهرمان نمیپندارم.» - چون نمیخواهم جنایتهای دوران جنگهای داخلی را در اینجا ذکر کنم-، اما میخواهم از ثاقب بپرسم که هیچگاهی در مورد توزیع اسلحهی اسماعیلخان چیزی نوشتهای؟ یا هیچوقت در مورد مرکزگریزی عطامحمد نور یا مسعود یا ربانی –که از تبار خودت است- چیزی نوشتهای؟ آیا انسانیت تو فقط در مورد برادران تاجکِ ما میشگفد و خلاصه میشود؟ آیا در مورد کشتارِ دستهجمعی هزارههای کویته نوشتهای؟ آیا از هجوم صدها نفری کوچیها در بهسود و آتش زدن خانه و مزرعهی آنها چیزی میدانی و قلمت را به کار بردهای و دهها سوال دیگر...؟ این است که دیوارهای بلندی را که به نام "خودی" و "بیگانه" بنا میکنیم، در ایدهآلترین حالت ما را از قضاوت و احساس مشترک انسانی و فرا قومی مانع شده و باعث میشود بین خود و دیگران، منافع و ضد منافع تعریف کنیم. زمانیکه نوبت دیگران میرسد، ثاقب میگوید: «من چیزی را به نام ِ مدنیتِ ترکتباران در این سرزمین به رسمیت نمیشناسم.» همو در مقالهی دیگری تحت عنوان "آیا پشتونِ خشونتپرهیز ممکن است؟" در مورد پشتونها –که او مدعیِ ایتلاف تاجکها با آنان است- میگوید: «در اجتماعات پشتون نشین، خشونتها از خانواده – روابط شوهر با همسر و روابط پدر با پسر- آغاز گردیده و تمام مناسبات فردی و اجتماعی آنها را در بر میگیرد. پشتونها مردمانی جنگجو و خشنی هستند که در روابط اجتماعی شان به چیزی به غیر از انتقام و عداوت و کینه توزی، فکر نمی کنند. سراسر تاریخ کشور مملو است از جنگهای قبیله ای و عشیره ای که در میان پشتونها اتفاق افتاده اند. بنابر این، در جامعه ای که خشونت به این اندازه نهادینه گردیده باشد تا سرحدی که از جنگجویان شان به عنوان قهرمانان تقدیس و تقدیر شود، طبعا و تبعا صلح خیز و خشونت ستیز نخواهد بود و ساکنان آن در وضعیت هابزی (جنگ همه باهمه) بسر خواهند برد.» در مورد هزارهها هم او حملات مشابهی را انجام میدهد. با اقلیت خواندن یا مظلومنما بودن، میخواهد برای هزارهها هم همان عنوان را بدهد. و در نهایت او تلاش میکند که همه کسانیکه مربوط به تبار او نیست را بربر، وحشی، خشن، مظلوم نما و غیر متمدن قلمداد کند.
اما زمانیکه نوبت به خودی میرسد؛ او در جاهای مختلف از رهبران و مردم تاجکتبار یادآوری کرده و به قهرمان سازیهای جالبی پرداخته است. نمونهاش: «تفاوتِ مسعود با دیگر رهبرانِ فارسی زبان: ده سال میشود که رهبرانِ فارسی زبان در پارلمان و رسانهها تلاش میکنند که اجازه سخن گفتن به زبان مادری شان را بگیرند و کسی مانع استفاده آنها از واژههای «دانشگاه» و «دانشکده» نشوند، آیا مسعود هم چنین میکرد؟ آیا در قاموس او تضرع در برابرِ زورگویان وجود داشت؟ نه، او مردی بود که باید دیگران از او اجازه میگرفتند!» است و در جای دیگری مطلبی را تحت عنوان «نیاز ما به فرهنگِ دوست داشتن» در مورد عطامحمد نور مینویسد: «من به عنوانِ کسی که خود را لیبرال دموکرات خوانده و به ارزشهای دموکراتیک و مردم سالار وفادار و معتقد می باشم، در مساله بالا جانبِ عطامحمد نور را گرفته و طرفدارِ ترویجِ فرهنگِ دوست داشتنِ همسایه در میان افغانستانی ها می باشم. باور من این است که این مساله، رابطة بسیار عمیق و ژرفِ با مسالة دموکراسیطلبی داشته و از اهمیتِ سرنوشتسازِ برای کشورهای در حالِ گذار به سوی مردمسالاری برخوردار میباشد.»
من مطمینم که برای شما هم سوالاتی خلق شده است که چرا ثاقب به دنبال چنین گرایشهایی است؟ هرچند یاد آور شدم که او تقصیری ندارد؛ زیرا او هم معلول علتهای خیلی زیادی است و مخلوق همین جامعه. من فکر میکنم که روشنفکر آن نیست که سر و کارش و ارتباطش با مسایل فرهنگی و مطالعه و کتاب است، بلکه آن است که جهان بینیاش گستردهتر از دایرهی تباری و مذهبیاش باشد. برخلاف آنچه که کاتولیکها در قرونوسطا در رابطه با «خود» و «دیگری» داشتند. آنها مذهب خود را بهترین مذهب، نوع اقتصادی (فیودالیسم) را بهترین و در عین حال جاودانه، ایدیولوژی شان را هم کارآمدترین و حتا دنیا را فقط همان محل زندگی شان میدانستند. بنابراین، جهتگیری ما در مورد آنها ایناست که بگوییم، هم دارای نظام اقتصادی بسته و هم دارای ایدیولوژی و جهان بینی بسته بودند. عین این وضعیت را ثاقب برای تاجکان ترسیم میکند.
من در پی تکذیب و یا تصدیق حرفهای او نیستم؛ زیرا در اینجا مجالِ پرداختن در این مورد نیست، بلکه منتقد ادعاهای روشنفکر مآبانه و واهی او هستم. من منتقد وضعیت نسبیِ هستم که او بین "خود" و "دیگری" قایل است. من نمیخواهم متمدن بودن یا نبودن ازبیکها یا خشن و و حشی بودن پشتونها یا غریبنمایی هزارهها را موردِ بحث قرار دهم، اما میخواهم بپرسم که در جامعهی که درد ما، تاریخ ما، فرهنگ ما، خواستهای اجتماعی ما و سطح سواد و آگاهی ما (منظور از ما، همهی اقوام افغانستان) مساوی است، چطور امکان دارد که همگان بربر، وحشی، غیر متمدن و تندرو باشند، اما فقط یک قوم استثنا باشد؟ چطور امکان دارد که همگی (چه تودهها و چه رهبران غیر تاجک) مرتکبِ خطاها و اشتباهات شوند، اما آن یکِ دیگری، نقش فرشتهمنشانه داشته باشد؟ آیا این برتری، فقط برتری ذاتی و الهی است یا جعل سازیِ افراطی؟ بر فرض درست بودن این اندیشه، پس ما باید تعریف خود را نسبت به قوم تغییر دهیم و همانی را بپذیریم که آلمانیهای نازی میگفتند: برتریِ نژادی و خونی آنها و بهترین بودن آنها در روی زمین. این تعریف میتواند با وضعیت آنچهکه ثاقب در مورد تاجکان تعریف میکند، کاملا همگون باشد.
اما اگر وضعیت را با تعریف فرانسویها و اعلامیهی جهانی حقوق بشر مقایسه کنیم، میبینیم که نه تنها آن را مردود میشمارد، بلکه هر نوع گرایشِ عمدی را در این مورد ممنوع میداند. پس میتوانیم نتیجه بگیریم که هیج استثنایی در کار نیست، بلکه تراوش این نوع اندیشهها فقط از یک ذهنِ مریض و محصور در بند گرایشهای حزبی و قومی امکان پذیر است. می توانیم بگوییم که او در این مورد استثنا قایل شده است. می توانیم بگوییم که او با این ادعاها، آنچه که او روشنفکری می داند را نقض کرده است.
اما اسد بودا، نوع نگاه او به مسالهی مربوط به دوستم و هوادارانش، هرچند حقیقت اما توام با احساسات بود. او در ضمن بر حق خواندن صدای اعتراضی ازبیکها میپرسد: «آيا ازبيک ها حق اعتراض ندارند؟ آيا از دولتي که هستيِ اجتماعي يک مردم را انکار مي کند نبايد گريخت؟ آيا تظاهرات براي برکناريِ والي در قانون به رسميت شناخته نشده که دوستُم و معترضين را به قانون شکني متهم کنيم؟ آيا قانون، اعتراضِ سياسي مردم و احزاب را به رسميت نشناخته است و...؟» بودا تقریبا همان راهی را دنبال کرده که ثاقب؛ زیرا او در ضمن بیان این حقایق، برای ازبکها ادعای تمامیتخواهی کرده است. بودا تمام آنچه در افغانستان به نام آثار تمدنی ساخته شده است را مال ترکها میداند. از پایتخت فرهنگی جهان اسلام (غزنه) گرفته، تا باغ بابر، و تاجمحل را آثار تولیدی ترکان میداند. این نوع قضاوت عامیانه از پدیدههای تاریخی، منجر بهواکنشهای سخت و افراطی بنیادگرایان قومی میشود، هرچند که به قول بودا: اثبات شی نفی ماعدا را نمیکند. اما شوربختانه، توسل به این گرایشها (تمامیت خواهی قومی) سنت دیرینهی نویسندگی است و عامل کسب اعتبار اجتماعی شمرده میشود، که بودا را هم نمیتوان از آن استثنا دانست.
پيامها
5 جولای 2013, 09:05, توسط نادر
مقاله و دیدگاه شما عالیست!
امید، نویسندگان دیگر( که هنوز روشنفکر نشده اند) نیز مانند شما فکر کنند.