صفحه نخست > ببينيد و بشنويد > چهره های ماندگار > در ساعت پنج عصر/ مرثیه در مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس

در ساعت پنج عصر/ مرثیه در مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس

شعری از فدریکو گارسیا لورگا شاعر اسپانیایی با ترجمه ی احمد شاملو
شنبه 10 می 2008

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

مرثیه در مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس

Ignacio Sanchez Mejias

گاوباز اسپانیولی

اثر: فدریکو گارسیا لورکا

1
زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.

درست ساعت پنج عصر بود.

پسری پارچه‌ی سفید را آورد

در ساعت پنج عصر

سبدی آهک، از پیش آماده

در ساعت پنج عصر

باقی همه مرگ بود و تنها مرگ

در ساعت پنج عصر

باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی

در ساعت پنج عصر

و زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور افشاند

در ساعت پنج عصر .

اینک ستیزِ یوز و کبوتر

در ساعت پنج عصر .

رانی با شاخی مصیبت‌بار

در ساعت پنج عصر .

ناقوس‌های دود و زرنیخ

در ساعت پنج عصر .

کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند

در ساعت پنج عصر .

در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی

در ساعت پنج عصر .

و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده

در ساعت پنج عصر .

چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش

در ساعت پنج عصر .

چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را

در ساعت پنج عصر .

مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد

در ساعت پنج عصر .

بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.

تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش

در ساعت پنج عصر .

نِی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند

در ساعت پنج عصر .

تازه گاوِ نر به سویش نعره برمی‌داشت

در ساعت پنج عصر .

که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود

در ساعت پنج عصر .

قانقرایا می‌رسید از دور

در ساعت پنج عصر .

بوقِ زنبق در کشاله‌ی سبزِ ران

در ساعت پنج عصر .

زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید

در ساعت پنج عصر .

و در هم خُرد کرد انبوهیِ مردم دریچه‌ها و درها را

در ساعت پنج عصر .

در ساعت پنج عصر .

آی، چه موحش پنج عصری بود !

ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها !

ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه !

2

خون منتشر

نمی‌خواهم ببینمش !

بگو به ماه بیاید

چراکه نمی‌خواهم

خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش !

ماهِ چارتاق

نریانِ ابرهای رام

و میدانِ خاکی خیال

با بیدبُنانِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش !

خاطرم در آتش است.

یاسمن‌ها را فراخوانید

با سپیدی کوچک‌شان !

نمی‌خواهم ببینمش !

ماده گاوِ جهان پیر

به زبان غمینش

لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید

آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،

و نره گاوانِ «گیساندو »

نیمی مرگ و نیمی سنگ

ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن

خسته از پای کشیدن بر خاک.

نه.

نمی‌خواهم ببینمش !

پله پله بَر می‌شد ایگناسیو

همه‌ی مرگش بر دوش‌.

سپیده‌دمان را می‌جست

و سپیده‌دمان نبود.

چهره‌ی واقعی خود را می‌جست

و مجازش یکسر سرگردان کرد.

جسم زیباییِ خود را می‌جست

رگِ بگشوده‌ی خود را یافت.

نه ! مگویید، مگویید

به تماشایش بنشینم.

من ندارم دلِ فواره‌ی جوشانی را دیدن

که کنون اندک اندک

می‌نشیند از پای

و تواناییِ پروازش

اندک اندک

می‌گریزد از تن.

فورانی که چراغان کرده‌ست از خون

صُفّه‌های زیرین را در میدان

و فروریخته است آن‌گاه

روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.

چه کسی برمی‌دارد فریاد

که فرود ارم سر ؟

ـ نه ! مگویید، مگویید

به تماشایش بنشینم.

آن زمان کاین سان دید

شاخ‌ها را نزدیک

پلک‌ها بر هم نفشرد.

مادران خوف

اما

سر برآوردند

وز دلِ جمع برآمد

به نواهای نهان این آهنگ

سوی ورزوهای لاهوت

پاسدارانِ مهی بی‌رنگ:

در شهر سه‌ویل

شهزاده‌یی نبود

که به همسنگیش کند تدبیر،

نه دلی همچنو حقیقتجوی

نه چو شمشیر او یکی شمشیر.

زورِ بازوی حیرت‌آورِ او

شطّ غرنده‌یی ز شیران بود

و به مانند پیکری از سنگ

نقش تدبیر او نمایان بود.

نغمه‌یی اَندُلسی

می‌آراست

هاله‌یی زرین بر گِرد سرش.

خنده‌اش سُنبل رومی بود

و نمک بود

و فراست بود.

ورزابازی بزرگ در میدان

کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.

چه خوشخوی با سنبله‌ها

چه سخت با مهمیز !

چه مهربان با ژاله

چه چشمگیر در هفته‌بازارها،

و با نیزه‌ی نهاییِ ظلمت چه رُعب‌انگیز !

اینک اما اوست

خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال

و خزه‌ها و گیاهِ هرز

غنچه‌ی جمجمه‌اش را

به سرانگشتانِ اطمینان

می‌شکوفانند.

و ترانه‌سازِ خونش باز می‌آید

می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران

می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان

در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان

از هزاران ضربت پاعای ورزوها به خود پیچان

چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ـ

تا کنار رودبارانِ ستاره‌ها

باتلاق احتضاری در وجود آید.

آه، دیوارِ سفید اسپانیا !

آه، ورزای سیاهِ رنج !

آه، خونِ سختِ ایگانسیو !

آه، بلبل‌های رگ‌هایش !

نه.

نمی‌خواهم ببینمش !

نیست،

نه جامی

که‌ش نگهدارد

نه پرستویی

که‌ش بنوشد،

یخچه‌ی نوری

که بکاهد التهابش را.

نه سرودی خوش و خرمنی از گل.

نیست

نه بلوری

که‌ش به سیمِ خام درپوشد.

نه !

نمی‌خواهم ببینمش !

3

این تخته‌بندِ تن

پیشانیِ‌ سختی‌ست سنگ که رؤیاها در آن می‌نالند

بی‌آب‌ مواج و بی سروِ یخ‌زده.

گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد

و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها

که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند

تا به سنگ‌پاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.

سنگ‌پاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به خون‌شان آغشته کند.

چراکه سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد

استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگانِ سایه‌روشن را.

اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،

اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.

و اینک ایگناسیوی مبارک‌زاد است بر سرِ سنگ.

همین و بس ! ـ چه پیش آمده است ؟ به چهره‌اش بنگرید:

مرگ به گوگردِ پریده‌رنگش فروپوشیده

رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است ! باران به دهانش می‌بارد،

هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده

و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،

خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند ؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.

ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن

که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛

و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند ؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.

این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کُنجی می‌گرید

نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد.

این‌جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده

برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست.

این‌جا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.

مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.

مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید

و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستارِ دیدار آنانم من، این‌جا رو در روی سنگ،

در برابر این پیکری که عنان گسسته است.

می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست

این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌یی آموزند، چنان چون رودی

با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف

تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود

بی آن‌که نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه

که با همه خُردی

جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.

تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهی‌ها

و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند

تا به مرگی که در اوست خو کند.

برو، ایگناسیو ! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور !

بخسب ! پرواز کن ! بیارام ! ـ دریا نیز می‌میرد.

4

غایب از نظر

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن

نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.

نه کودک بازت می‌شناسد نه شب

چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد

نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.

حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد

چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

چراکه تو دیگر مُرده‌ای

همچون تمامی مرده‌گان زمین.

همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند

زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم

برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را لطف تو را

کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را

اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را

و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.

زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ

آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.

نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌مویند

و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس